سعید طامه بیدگلی

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نیمه شب بود و همه‌جا تاریک. وارد سالن فرودگاه شدیم. چند راننده‌ی تاکسی با تابلوهایی که در دست داشتن اولین چیزی بود که دیدیم. اینا اینجا چیکار میکنن؟ چرا کسی توی این مسیر کوتاه به ما نگفت بیاین مهر ورود به کشور رو توی پاسپورتتون بزنم؟ یه کم جلوتر رفتیم، سه خروجی وجود داشت. اولی مخصوص ما بود که اتباع خارجی بودیم، دومی مخصوص پاکستانی‌ها بود و سومی از همه جالب‌تر بود. انگار هیچ کنترلی روی سومی وجود نداشت و به نظر می‌رسید اگه از سومی بری، هیچ مهری توی پاسپورتت نمی‌خوره. انتخاب راه سوم به نظر خوب نمی‌رسید اما وسوسه کننده بود. رفتیم توی صف اول و منتظر مهر ورود به پاکستان شدیم. یه خانم با حجابی عجیب مسئول این کار بود. سرش رو از روی مانیتور روبروش بلند نمی‌کرد و ترجیح می‌داد همه چیز رو از دوربینی که به سمت مسافران تنظیم شده ببینه. هر سه از این مرحله گذشتیم و رسمن وارد پاکستان شده بودیم. چند قدم بیشتر بر نداشته بودیم که جمعیتی رو جلوی خودمون دیدیم. هر سه کنار هم حرکت کردیم تا شاید نظر کسی را از بین این جمعیت به خودمون جلب کنیم. شاید ده قدم بیشتر برنداشته بودیم که خودمون رو وسط خیابون دیدیم. چقدر این فرودگاه کوچیک بود. چرا اینقدر زود تموم شد؟ چرا کسی صدامون نکرد؟ اینجا بود که داشتیم استرس میگرفتیم. آخ جون داشتم اون چیزی که تو رؤیا دیده بودم رو دوباره می‌دیدم. فقط خدا نکنه آخرش مثل آخر رؤیام بشه. چند دقیقه توی همون محوطه پرسه زدیم و به تابلوهایی که نوشته‌های جالبی روشون نوشته شده بود می‌خندیدیم. خنده بر هر درد بی‌درمان دواست به جز استرس گم شدن توی پاکستان. خدا خیرش بده اون جوونی (Umair Akram) که میدونست اگه از ما بپرسه “are you from iran?” ماخوشحال می‌شیم و خوشحالمون کرد. بهمون گفت شما واسه ای‌سی‌ام اومدین و ما چیزی که می‌خواست بشنوه رو بهش گفتیم. ازش پرسیدیم چطوری فهمیدی که ما همون‌هایی هستیم که دنبالشون میگردی؟ گفت این که سه نفر بودین و سردرگم. خب انگار سردرگمی چیز خوبیه. اگه یه موقع توی پاکستان گم شدین، یه حالت سردرگمی به خودتون بگیرین و منتظر باشین تا پیداتون کنن. سه نفری به استقبال و راهنمایی ما اومده بودن. با ماشین به سمت هتل حرکت کردیم. از شهر چیز زیادی معلوم نبود. بعضی جاها تیر چراغ برق داشت اما روشن نبود،  بعضی جاها تیر چراغ برق داشت و روشن بود و بعضی جاها نه تیر چراغ برق داشت نه روشن بود. علت رو جویا شدیم و پاسخ شنیدیم که برق در هر منطقه در ساعتی خاص در دسترس مردم قرار میگیره. برق ساعتی! یاد تعریف‌های مادرم از دوران بچه‌گیش افتادم. از زمانی که برق شهر ما هم ساعتی بوده. راهی نسبتن طولانی رو تا هتل طی کردیم. تو این مسیر به دنبال کلمات مشترک بین زبون اردو و فارسی می‌گشتیم و سعی می‌کردیم به رانندگی چپه و وحشتناک دوست جدیدمون توی تاریکی بی‌توجه باشیم. شاید ده دقیقه طول کشید که به هتل رسیدیم. مسئول از مسئول هتل کلید اتاق رو تحویل گرفتیم. اتاقی دو نفره که چون سه نفر بودیم یه تشک اضافه بهمون دادن و قرار شد به نوبت روی زمین بخوابیم. بعد از اون همه بی‌خوابی و خسته‌گی تنها چیزی که لازم داشتم یه جای خواب بود. بی هیچ مقدمه ساعت رو واسه صبح کوک کردیم و خوابیدیم.

اولین روز

صبح خیلی زود از خواب بیدار شدیم. هنوز کمبود خواب داشتیم. امروز باید توی مسابقه‌ی تمرینی شرکت می‌کردیم. روز رو با یه صبحونه‌ی خوب آغاز کردیم. املت و قهوه‌ای که واقعن قهوه نبود، شیر و چای بود و اونا بهش میگفتن قهوه. چند بار عبداله (Abdullah Wariach) اومد جلوی اتاق و ازمون خواست که عجله کنیم. خب بالاخره آماده شدیم و از هتل خارج شدیم. یا امام غریب!!! این چیه؟! شات‌گان؟! حالا چرا این همه خشونت؟! خب ده دقیقه بیشتر دیر نکردیم که، چرا سریع دست به اسلحه می‌شین؟! صحنه‌ای آشنا که پیشتر شبیه‌ش رو توی بازی GTA دیده بودم. مردی با شات‌گان مسؤول ایجاد و حفظ امنیت هتل بود. تقریبن هوا مه آلود بود. همینطور که با تعجب به اون آقاهه نگاه میکردیم به سمت مینی‌بوس می‌رفتیم. وارد مینی‌بوس شدیم و بچه‌های تیم دانشگاه آزاد مشهد (رضا، سبحان و یونس) رو برای اولین‌بار اونجا دیدیم. اونا چند روز زودتر از ما به لاهور اومده بودن. چند دقیقه‌ای رو داخل مینی‌بوس نشستیم و از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردیم. بیشتر منظره‌ی پنجره‌ای که من کنارش بودم همون آقا شات‌گانیه بود اما حسین و امیر از اون یکی پنجره خیابون رو نگاه می‌کردن. از هر ده وسیله‌ی نقلیه‌ای که از اونجا رد می‌شد چهارتاش ریکشا، دوتاش ماشین و بقیه موتورسیکلت بود. بعضی وقتها هم ارابه‌ای که مردی روی آن ایستاده و نیروی محرکه‌اش از خری که جلوی آن بسته شده تآمین می‌شد، قابل رؤیت بود. بی‌حال روی صندلیم نشسته بودم که یهو امیر گفت: آرپی‌جی!!! از جا پریدم و رفتم سمت پنجره‌ی امیر، کو؟ کجاس؟ چی بود؟ کجا بود؟ امیر یکی رو دیده بود که آرپی‌جی به دوش سوار موتور بود و حدس می‌زنیم که در راه محل کارش بود. احتمالن سازندگان بازی GTA، سری به لاهور زدن و این بازی رو از روی همین شهر ساختن. حدود نیم ساعت طول کشید که مینی‌بوس حرکت کرد و منظره‌ی پنجره‌ی من عوض شد. چیز خاصی در راه نظرمو جلب نکرد. رانندگی افتضاح و کاملن خر تو خر و جالب این‌که هیچ تصادفی توی مسیر ندیدیم، شاید از نظر من رانندگی‌شون  بد بود و قضاوت من اشتاباه بوده، پس از این به بعد میگم رانندگیه قانونمند و عالی. خونه‌ها اکثرن یک طبقه بود و معماری خاصی نداشت. مغازه‌های تقریبن لوکسی در سطح شهر بود. دیوارهایی تقریبن بلند که بالاش سیم خاردار کشیده بودن نظرم رو جلب کرد. به دیوارها نگاه می‌کردم که مینی‌بوس جلوی ایست بازرسی ایستاد. اینجا ورودی دانشگاه بود و اون دیوارها، دیوارهای دانشگاه بودن. از مینی‌بوس پیاده و وارد دانشگاه شدیم.

دانشگاه ملی ...

اولین چیزی که توی دانشگاه نظرمون رو جلب کرد تابلویی بود که روش نوشته شده بود "Park with your own risk". پلاک ماشیناشون جالب بود، به نظر می‌رسید هر کی هر چی دلش می‌خواد رو روی یه مستطیل فلزی می‌نویسه و می‌چسبونه پشت ماشینش. راه‌مون رو از پارکینگ به سمت ساختمان اصلی دانشگاه کج کردیم. بنر بزرگی برای خوش‌آمد گویی نصب کرده بودن. ساختمونای قشنگی داشت، معماری‌ش خیلی چشم‌نواز بود. برخلاف تصورم، دخترا محدودیتی در مورد حجاب نداشتن و البته همونایی که بی‌حجاب بودن، وضعیت لباس پوشیدن‌شون خیلی بهتر از اکثر دخترای ایرانی بود. استقبال گرمی از ما شد. بچه‌ها از ایران و نمادی که از ایران توی ذهنشون بود می‌پرسیدن، ما حقیقت رو در مورد اون نماد بهشون می‌گفتیم و از شنیدن حقیقت بسیار تعجب می‌کردن. تی‌شرت‌های مخصوص مسابقه رو تحویل گرفتیم و بعد محوطه‌ی دانشگاه رو به همراه یکی از بچه‌های همون دانشگاه گشتیم. قسمتی به نام Love Garden گوشه‌ی دانشگاه‌شون بود که بیشتر به نظر می‌رسید پاتوق معتادا باشه. خب شاید کاربرد Love Garden  همین باشه، شاید به خاطر موقعیتی که در دانشگاه داشت (یه گوشه‌ی پرت) تغییر کاربری داده بود و یا شاید کلن دخانیات رو عشقه دیگه. موقع نماز از دوستمون خواستیم که جای مسجد رو نشونمون بده. گنبد مسجد از بین سیم خاردارهای سر دیوار دانشگاه پیدا بود و اونم با دست به همون‌جا اشاره کرد. از در کوچیکی که روبروی مسجد بود خارج شدیم. از در دانشگاه تا در مسجد شاید 7 یا 8 متر بیشتر نبود، اما جمعیت زیادی از اینجا عبور می‌کردن. سواره و پیاده به صورت خیلی نامنظم و افتضاح از بین هم عبور می‌کردن و بدتر از اون بوق ماشین‌ها، موتورها و ریکشاها بود. هر راننده از 1 کلیومتر مونده تا برخورد به هدف دستش رو روی بوق میذاره تا وقتی میرسه به هدف و اصلن هیچ‌کس به صدای بوق اهمیتی نمیده. اما من که نمی‌تونم به این صدا بی‌اهمیت باشم. بالاخره ما تو ایران با این بوق خیلی حرف‌ها می‌زنیم. سلام، حالت چطوره، چاکرتم، کسی نیاد من دارم میام، بیا جلو در، خدافظ، دید دید دیدید...، فحش و... خلاصه که برای ما هر چی معنی و مفهوم داشت برای اونا هیچ معنی نداشت. از بین این جمعیت خودمون رو به جلوی در مسجد رسوندیم. آقایی جلوی در با چوبی در دست ایستاده بود و فقط به کفش‌ها نگاه می‌کرد. به نظر می‌رسید اگه با کفش بریم داخل مسجد هیچ تذکر شفاهی‌ای وجود نداره و مستقیم با چوب می‌زنن و سیاه و کبودت می‌کنن. از ترس چند پله قبل از آقا چوبیه کفشهام رو از درآوردم و داخل مسجد شدم. امروز جمعه‌اس. به نظر می‌رسه به یک نماز جمعه اومدیم. داخل مسجد که پر بود و حیاط مسجد هم شلوغ بود. دور تا دور حیاط سکوهایی برای نشستن و وضو گرفتن ساخته شده بود. با هزار ترس وضویی گرفتم که ترکیبی بود از وضوی خودمون و وضوی برادران اهل تسنن و با دو هزار ترس نمازی خوندم که شانس آوردم چهار رکعت بیشتر نبود. بعد از نماز سریع از مسجد زدیم بیرون و خودمون رو جلوی در دانشگاه رسوندیم. پیرمرد نگهبان از ما کارت شناسایی خواست. بهش گفتیم الان جلوی چشم خودت اومدیم بیرون که. اما اون کارت شناسایی می‌خواست. همون کارتهایی که مخصوص مسابقه بود و همراه تی‌شرت‌های مسابقه بهمون داده بودن رو بهش نشون دادیم. به نظر می‌رسید همین واسش قانع کننده بود و گذاشت دوباره به دانشگاه برگردیم. کم کم داشت وقت کانتست می‌شد، پس به سمت همون جایی که تی‌شرت‌ها رو گرفتیم حرکت کردیم. مردی با کپسول هلیوم در حال پر کردن بادکنک‌های رنگی مسابقه بود. سه رنگ بیشتر نبود. این یعنی سه سؤال بیشتر نیست.  همه‌ی تیم‌ها رو با نظم در ردیف‌های سه نفره، صف کردند. به نظر می‌رسید جایی که برای مسابقه در نظر گرفتن همون کتابخونه‌ی دانشگاه باشه. همه‌ی تیم‌ها سر جای خودشون نشستن. سؤال‌ها روی میز بود و هر تیم زودتر ‌می‌رسید به میزش زودتر شروع به حل کردن سؤال‌ها می‌کرد. همونطور که انتظار داشتیم سه سؤال بیشتر نبود. اولین سؤال یک سؤال کاملن بدیهی و آسون بود. دومین سؤال از بین سؤالای مسابقه اینترنتی انتخاب شده بود و نیاز به کمی محاسبه‌ی هندسی داشت. سؤال سوم هم سؤال نسبتن آسونی بود. اولین سؤالی که حل شد، سؤال یک بود که ما حل کردیم و سؤال دوم رو تیم‌های پاکستانی با سرعت بالایی حل کردن و به نظر می‌رسید اکثرن کد سؤال دو رو دارن از حفظ می‌زنن و جالب این بود که هیچ‌کدوم به سراغ سؤال یک که در حد جمع دو عدد بود نمی‌رفتن. حدود یک ساعت طول کشید تا هر سه سؤال رو حل کردیم. کمی با سیستم بازی کردیم. با استف‌ها صحبت کردیم. برای تیم‌های دیگه دست تکون می‌دادیم و لبخند می‌زدیم. کانتست 5 ساعته بود و کل پنج ساعت رو باید پشت کامپیوترمون می‌نشستیم. موقع نهار که شد اول یه ظرف شیرینی به رسم مهمون نوازی و خوش آمد گویی واسمون آوردن و بعد سه تا غذا آوردن و بهمون سفارش کردن که اگه خیلی تند بود غذاتون بگید تا یه چیز دیگه بیاریم واستون. اما ما از قبل خودمون رو واسه خوردن غذاهای تند آماده کرده بودیم. امیر اولین قاشق از غذا رو خورد و شروع کرد به بال بال زدن. یا خدا حالا این یه طوریش نشه اینجا. یه خانمی که اونجا بود سریع آب آورد و خاموشش کرد. من با دیدن این صحنه یه کم تو خوردن غذا تردید کردم اما گرسنه بودم. من هم یه بطری آب طلب کردم و اشهدم رو خوندم و قاشق اول رو رفتم بالا. خیلی تند بود. من از امیر و حسین بیشتر فلفل می‌خورم اما تندی این غذا در حدی بود که من رو هم آزار می‌داد. خلاصه اونقدر گرسنه بودیم که تندی غذا رو به جون خریدیم و اشک ریزان به خوردن ادامه دادیم. حسین توجهی به نوع و جنس غذا نداشت و فقط حجمش واسش مهم بود. بعد از غذا دو ساعتی وقت داشتیم. نمی‌دونستیم دیگه چیکار کنیم. پلکام سنگین شده بود. آروم سرم رو روی میز گذاشتم و چشامو بستم. حدود یک ساعت و نیم هر سه‌مون خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم چیزی به پایان مسابقه نمونده بود. سه تا بادکنک گرفته بودیم. تصمیم گرفتیم به سبک سایت تهران، 10 ثانیه آخر رو معکوس بشمریم و آخر سر بادکنک‌ها رو بترکونیم. بادکنک‌ها رو بین خودمون تقسیم کردیم. ثانیه‌های آخر بود. شروع کردیم. ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، یک. پق، پق، پق. هار هار هار. همه داشتن چپ چپ نگامون می‌کردن. یکی نبود بهشون بگه "برو عامو پاکستانه‌ها، اینطوری چپ چپ نگا کردنتون دیگه چیه؟ والله به قرآن با این نوناشون". ما اول شده بودیم و به قول امیر گربه رو دم حجله کشتیم. از اونجا که اومدیم بیرون سریع رفتیم و سوار اتوبوسی شدیم که به سمت هتل (من می‌گم هتل اما خدا شاهده امکاناتش در حد پراید بود) می‌رفت. خیابونای پاکستان توی شب وحشتناکه، هم جا تاریک و بدون رفت و آمد. خسته و کوفته به هتل رسیدیم. مسئول هتل منتظرمون بود. ازمون پرسید که برای شام چی میل داریم و ما هم با توجه به تجربه‌ی ظهر ازش درخواست غذای یواش کردیم. گفت فقط یک نوع غذای یواش داره که ما هم خدا رو شکر کردیم و گفتیم همون رو بیاره. به اتاق رفتیم و با اینترنت مزخرف هتل زنده بودن‌مون رو به خونواده و دکتر هوشمند که همیشه پیگیر حال ما بود خبر دادیم. حدود یک ساعت طول کشید که غذای یواش رو برامون آوردن. توی این ظرفای با کلاس بود که تو فیلما هس، از اون ظرفا که یه در نیم‌کره‌ای بزرگ روشه و وقتی برش می‌داری می‌بینی زیرش دو تا دونه هویج یا یه ذره سوپ بیشتر نیست. در ظرف بزرگ رو که برداشتیم زیرش برنج بود. برنجی که زیاد جالب نبود اما فلفل نداشت. ظرف دوم سوپ بود که من با دیدنش کلن اشتهام رو از دست دادم. با سرماخوردگی که داشتم ترجیح دادم گرسنه بخوابم. بنده خدا پیشخدمت هتل وقتی برای بردن ظرف خالی غذا به اتاق‌مون اومد و دید که هنوز پره خواست بره و بعدن که خوردیم برگرده اما ما بهش گفتیم که از این غذا نمی‌خوریم و می‌تونی ظرف‌ها رو ببری، اونم متعجب اومد و غذا رو با خودش برد.

ادامه خاطرات خیلی وقته که آماده است اما بنا به شرایطی که در حال حاضر واسم پیش اومده قادر به انتشارش نیستم ولی قول میدم در اولین زمان ممکن این کارو بکنم. امیدوارم از این کارم دلخور نشین. :)

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۴
سعید طامه بیدگلی