سعید طامه بیدگلی

خاطرات ACM (بخش سوم)

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۴۳ ب.ظ
وقت سفر شده. امیر یه روز زودتر از ما رفت آخه میخواست توی یه جشن تولد (تولد ویکیپدیا) شرکت کنه، اما من و حسین دعوت نداشتیم، پس شب قبل از ثبت‌نام حرکت کردیم، دکتر هوشمند(سرپرست تیم ما) هم به ما قول داده بود که واسه ناهار بعد از ثبت نام، خودش رو برسونه. صبح خیلی زود رسیدیم تهران، چند ساعتی رو با قدم زدن و صبحانه خوردن توی راه‌آهن، گذروندیم تا ساعت کاری متروی تهران شروع شد. خودمون رو با مترو به ایستگاه دانشگاه شریف رسوندیم. اونجا خیلی خیلی اتفاقی امیر رو دیدیم (یه وقت فکر نکنین اونجا قرار گذاشته بودیم) و با هم به سمت دانشگاه رفتیم.
یه کوچولو بین راه، گم شدیم اما زیاد طول نکشید که پیدا شدیم. خودمون رو به محل ثبت‌نام رسوندیم، برخوردشون خیلی گرم و صمیمی بود، اولین سؤالی که همه از ما میپرسیدن اسم تیم‌مون بود و انگشت اشاره من همیشه اونا رو سمت امیر راهنمایی میکرد، وقتی امیر اسم(یزد کا(K) ان(N)) و معنی(علوم کامپیوتر یزد) اون رو واسشون میگفت اونا بهش میگفتن چه باحال، چه جالب و... اما نجوایی از درون‌شان به گوش می‌رسید که میگفت خب آخه فازت چیه. خلاصه توی همین پرسش و پاسخ و نجوا بودیم که امیر شخصیتی دوست‌داشتنی رو به ما معرفی کرد البته اون معرفی نکرد ما خودمون به مرور زمان و با پرسش و پاسخ بدون نجوا فهمیدیم محمدرضا حق‌پناه کیه. تی‌شرت‌ها رو تحویل گرفتیم و عکس زیر رو باهاشون انداختیم.
acm
از راست : امیر، من و حسین

نزدیک ظهر  دکتر هوشمند هم به جمع ما اضافه شد و با هم به سمت سالن غذاخوری رفتیم. بعد از ناهار یه کانتست تمرینی برای آشنایی تیم‌ها با سیستم مسابقه و داوری برگزار شد. بعد از اون به سمت سوییتی که دانشگاه یزد برای ما در نظر گرفته بود حرکت کردیم. یه قسمتی از راه رو با اتوبوس، بخشی رو پیاده و باقیمانده‌ی مسیر رو با تاکسی رفتیم. شب رسیدیم به اقامتگاه و یه چایی دور هم خوردیم و کمی گپ زدیم که ناگهان بانگ سهمگینی آرامش اتاق رو بلعید. این معده که گپ و دکتر و مهندس حالیش نیس، وقتی خالی شد صدا میده. تصمیم گرفتیم دنبال یه رستوران بگردیم که دکتر هوشمند پیشنهاد پیتزا دادن و همه‌گی به سمت پیتزافروشی سر خیابون راهی شدیم. توی پیتزا فروشی دکتر هوشمند از من در مورد بیدگل و آب‌وهواش پرسید و منم تمام و کمال بهش جواب دادم بطوریکه هروقت من رو میبینه میپرسه از بیدگل چه خبر؟! بعد از شام به سمت اقامتگاه رفتیم و دوباره یه چایی خوردیم و نشستیم. اندکی صحبت و استراحت کردیم و بعد خوابیدیم که فردا صبح زود از خواب بلند شیم و بریم به سمت دانشگاه.
صبح زود بیدار شدیم و خودمون رو به دانشگاه رسوندیم.
وقت مسابقه بود. همه آماده بودن. مسابقه شروع شد، اولین سؤال رو بین کل شرکت‌کننده‌ها امیر حل کرد و بعد از اون دو سؤال دیگه هم حل کرد و البته کد دو سؤال دیگه هم فرستاد اما چون در یک ساعت آخر مسابقه این کار رو کرد، قبول یا رد شدن ‌کد به مراسم اختتامیه موکول شد.
دقیقن کاری که من توی این پنج ساعت مسابقه انجام دادم هیچی بود. سه ثانیه مونده تا مسابقه تموم شه که شمارش معکوس از جانب شرکت‌کنندگان البته از طرف باتجربه‌ها شروع میشه و با صفر شدن شمارش، همه به سمت بادکنک‌ها حمله‌ور میشن (به ازای حل هر سؤال یه بادکنک به میز تیم میچسبونن). آنچنان این بادکنک‌ها رو مورد حمله قرار میدادن که من به شخصه فک میکنم اینا اصن اومده بودن واسه بادکنکش، دقیقن مثل حالتی که میری روضه واسه شامش. بعد از اون همه حمله موقع ناهار شد. سالن غذاخوری طبقه‌ی پنجم بود و همه جلوی آسانسور جمع شده بودن و برای ما راهی جز پله‌های ساختمان نبود، البته افراد زیادی به حال و روز ما دچار بودن. ناگهان فکری به ذهن بنده خطور کرد تا از شّر پله‌ها راحت شیم و بیش از این موجب رنجش شکم نشیم. پیشنهاد من این بود که بریم طبقه دوم و از اونجا سوار آسانسور شیم. دوستان همه‌گی مرا لبیک گفتند و سوار شدیم. آسانسور به سمت پایین حرکت کرد و در طبقه همکف توقف کرد، در باز شد، همه منتظر بودن ما پیاده شیم، اما از عمل شوم ما خبر نداشتند، به زور دو نفر دیگه هم سوار شدن و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد.
بعد از ناهار دکتر هوشمند از ما جدا شد و به ما سفارش کرد که زود حرکت کنیم تا به قطار برسیم (ساعت حرکت قطار نیم ساعت بعد از پایان مراسم اختتامیه بود).
، ما نیز او را با یک بله قربان محکم بدرود گفتیم و به سمت مراسم اختتامیه حرکت کردیم. در مراسم، تکلیف اون دو سؤال هم مشخص شد(هر دو غلط بود) و رتبه‌ی دهم، بین تیم‌های شرکت کننده برای تیم ما و چه بهتر که بگویم برای امیر و حسین (خدایی من هیچ نقشی نداشتم) رقم خورد. پس از دریافت جایزه به سرعت خودمون رو به یه تاکسی رسوندیم و اونم که عجله‌ی ما رو دید قیمت بالایی رو به ما پیشنهاد داد و ما هم از سر ناچاری قبول کردیم.
وقتی رسیدیم به ایستگاه راه‌آهن قطار به همراه دکتر هوشمند به سمت یزد حرکت کرده بود و اینگونه شد که از قطار جا موندیم. پس از اندکی تفکر به دوستان پیشنهاد دادم که بریم خونه‌ی ما (آران و بیدگل)، اولش گفتن نه، اما با اصرار من راضی شدن و به سمت بیدگل حرکت کردیم، که امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه.
از تمام دوستانی که مرا در این راه دلگرم و دلسرد کردند و مرا یاری کردند بسیار سپاس‌گزارم.
و از تمامی مخاطبینی که منتظر موندن تا این خاطره تموم شه تشکر و قدردانی میکنم.
موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۳۱
سعید طامه بیدگلی

نظرات  (۱۶)

سلام

رتبه 10 هم خوبه بهتون تبریک میگم ایشالا سال های بعد رتبتون بهتر میشه...

اگر تو مسابقه نقشی نداشتید(خودتون گفتید)حداقلش فکر های بکری به ذهنتون میرسیده (داستان اسانسور و سفر به اران وبیدگل):)

دو تیم دیگه از یزد چی کار کردند؟

پاسخ:
ممنون
‌البته بعد از قبول شدن یه سؤال دیگه توی همین چند روز اخیر، رتبه‌ی تیم به شش تغییر کرد.
یکی از اون دو تیم یه سؤال حل کرد و دیگری موفق به حل دوسؤال شد

خب رتبه بهتر شد.

پس اون دوتا تیم هم خوب بودند.

پاسخ:
همه خوبن
:)

شکی درش نیست که هر که تا این مرحله پیش رفته خوبه.

منظورم این بود که یکی از اون دو تیم که دو سوال جواب داده رتبش باید نزدیک شما هاشده باشه(شما هم به دو سوال جواب دادیددیگه)

پاسخ:
نه ما سه سؤال بودیم
از اینجا رده‌بندی نهایی رو ببینین
۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۱ امیر کفشدار گوهرشادی
سعید اصل کارو ننوشتی!
رفتیم خونه‌شون این‌قدر بهمون خوش گذشت که اصلن ACM یادمون رفت :)
انصافن آران و بیدگل جای خــشــیه. :) :)

پاسخ:
شما لطف داری
آقا بلاخره از ما هم یه جا تقدیر شد:) دفعه بعد بیشتر دلسردت می کنم 
هیچ قدر دلسرد کننده ها و منفی باف ها رو نمی دونه :)
پاسخ:
انصافن تو یکی از اون دلگرم کننده‌ها بودی
یادته قرار شد بریم اونجا شنا کنیم؟
:-دی

این که رده بندی نهایی نمیتونه باشه چون خودتون دارید میگید با چهار سوال رتبمون شد 6در صورتی که این جدول رتبه 10 با3پاسخ درست رانشون میده .نمیدونم شاید هم من قاطی کردم:|

پاسخ:
http://icpc.baylor.edu/regionals/finder/tehran-2013/standings
۰۲ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۵ ناصر باقری
سعید من به اینا کار ندارم من شیرینی میخوام!
پاسخ:
شیرینی چی؟

۰۲ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۴ همکلاسی ها
اقا ناصر اول شیرینی تولد خودت را بده بعد  شیرینی بخواه:))
پاسخ:
:|

اشکال نداره  باهم شیرینی بدین چطوره؟

پاسخ:
خوبه
:|

به بحث شیرینی هم که پیش کشیده شده...

الان شیرینی مهمتر از تعداد سوال هایی است که شما حل کردید:)

 

پاسخ:
آره خیلی مهم‌تره

ما که رو تعدادسوال های حل شده به نتیجه ای نرسیدیم!!!

حداقل شیرینی رو بدید.

 

پاسخ:
فک نکنم در مورد شیرینی هم به نتیجه‌ای برسید :)

من که نخواستم!!!

برای دوستانی گفتم که بحث شیرینی را پیش کشیدند.

:(

پاسخ:
پس دوستان شاهد باشید ایشون انصراف دادن
:)
اقه زود نزن زیر حرفت قرارشد باهم شیرینی بدین...........
پاسخ:
دقیقن شیرینیه چی رو باید بدم؟

چه من انصراف بدم چه ندم قرار نیست شما به کسی شیرینی بدین(از حرف هاتون معلومه)

:)

پاسخ:
:)

نخواستیم بابا......... اخه ادم اینقدر خسیس............!!!!!!!!!

یه جعبه شیرینی مگه چنده؟؟؟....!:)

 

پاسخ:
خواهش میکنم 
نظر لطفتونه :)

خیلی زودم که بهتون برمیخوره.....

ولی ترم بعد شیرینیه رو میگیریم

البته تو ایام امتحانم میشه....

ولی نه زیادی ذهنتون مشغول پولش میشه نمیخواد...!!!!:)

پاسخ:
:|

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی