سعید طامه بیدگلی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارتش کرمان» ثبت شده است

یک هفته مونده بود تا تاریخ اعزامم (روز یکم آبان‌ماه) و برگه امریه نیومده بود در خونه. استرس زیادی داشتم. رفتم دفتر پلیس+10 تا برگه امریه‌ام رو بگیرم. کد ملی رو که دادم دست و پام شروع کرد به لرزیدن، بعد از چند ثانیه بهم گفت پادگان علیرضا اشرف گنجویی. خدایا اینجایی که این میگه دیگه کجاست؟ بهش گفتم اینجایی که میگی کجاست؟! گفت کرمان. تا گفت کرمان قلبم وایساد. ازش پرسیدم 05؟ آیا؟ سرش رو به نشانه‌ی مثبت بودن جواب تکون داد. ای گردنت نشکنه. ای سرت نشکنه. ای خدا بگم چه کارت نکنه.
به زور روی پاهام وایساده بودم. خداییش ضربه روحی شدیدی خوردم اون لحظه. از شنبه من در خدمت نیروی زمینی ارتش خواهم بود و جایی باید آموزش ببینم که از یک در خر وارد میشی و از در دیگه آدم خارج میشی یا جایی که خروس تخم میذاره. یک هفته وقت دارم که به خودم تلقین کنم 05 خوبه. اما تعریف‌ها خلافش رو ثابت میکرد. یکی میگفت یه جوی آب از وسط پادگان رد میشه که اون بالا سگ‌ها ازش آب می‌خورن و این پایین سربازا لباس میشورن، ظرف میشورن، آفتابه پر میکنن و بعضن آب هم میخورن. خدایا من نمیرم اینجا. سه روز آول بسیار غم‌زده بودم. خورد و خوراکم کم شده بود. حوصله هیچ کاری نداشتم و فقط میخوابیدم. چند روز آخر دیگه با موضوع کنار اومدم و قبول کردم که این دو سال من هیچ اختیاری ندارم از خودم و هر چه گفتن باید بگم چشم قربان. دیگه اهمیتی نداشت حرف رفقا و دوستان. میگفتن میری اونجا پرپر میشی میگفتم به‌درک، میگفتن بدترین پادگان بعد از عجب‌شیر اینجاست میگفتم به‌درک، میگفتن نرو نمیگفتم به‌درک میگفتم چاره‌ای نیس. خلاصه که ای رهبر آزاده آماده‌ایم آماده.
شنبه صبح خیلی زود به سمت اصفهان حرکت کردم. توی شهرک آزمایش اصفهان محل گردهمایی همه مشمولان استان اصفهان بود. اونجا همه رو دسته‌بندی کردن و ساعت حرکت از ترمینال کاوه به سمت یگان مقصد رو به هر فرد اعلام کردن. من ساعت 3:30 بعد از ظهر باید سوار اتوبوس می‌شدم و اصفهان رو به سمت کرمان ترک می‌کردم.
راهی طولانی طی شد و جلو در پادگان پیاده شدیم. ساعت تقریبن یک بامداد روز یکشنبه بود. در ورودی بزرگی روبروی ما بود و به نظر می‌رسید که کسی ازش مراقبت نمی‌کنه. همینطوری سرمون رو انداختیم پایین و ازش رد شدیم. چند متری که از در دور شدیم صدایی خواب‌آلودی پرسید کجا می‌رید. گفتیم سرباز جدیدیم کجا باید بریم. گفت خوبه همین مسیر رو مستقیم برید به سرباز دژبان بگید بیاد پست رو تحویل بگیره. به مسیرمون ادامه دادیم. از دور سربازی نمایان بود که حالت احترام نظامی گرفته و به سمت ما ایستاده. به‌به عجب فرهنگ بالایی داره این ارتش. این همه زحمت. والا بخدا ما راضی نیستیم توی این سرما این بنده خدا بیاد به ما احترام بذاره. کمی که بهش نزدیک شدیم دیدیم مجسمه‌اس. خدا دست اون مجسمه‌ساز رو حفظ کنه که نصف شبی موجبات خنده ما رو فراهم کرد. پشت سر این مجسمه در اصلی بود. دژبان‌ها اومدن بیرون و خیر مقدم گفتن و ازمون خواستن که بدون سر و صدا آروم و منظم بایستیم تا بعد از بازدید بدنی وارد پادگان بشیم. موبایلم رو بهشون تحویل دادم و بعد از بازدید کیف و وسایلم وارد پادگان شدم. سربازی که درجه‌ی ستوان سوم داشت اومد و ما رو با خودش برد. توی مسیر دژبانی تا اون آسایشگاه دنبال تابلوی معروف خروس و تخم گذاشتنش و ورود خر به پادگان می‌گشتم اما به جاش تابلوی بستنی فروشی، پیتزا فروشی، کبابی و رستوران رو دیدم. تابلوهایی که اصلن فکرشو نمیکردم اینجا ببینم. به ساختمانی تقریبن قدیمی رسیدیم. قرار بود شب اینجا بخوابیم. 3 ساعتی خوابیدم. صبح یکشنبه رو با صبحانه‌ی لذیذ نون و پنیر خالی که نونش بسیار بسیار محکم و بیات بود آغاز کردم. بعد از این صبحانه همه رو بردن و یکجا جمع کردن. چند ساعتی نشستیم تا چندتا افسر اومدن و شروع کردن به جدا کردن بچه ها. سر بعضی بچه‌ها دعوا بود که می‌گفتن ما این سربازو و می‌خوایم و سر بعضی دیگه دعوا که ما این سربازو نمیخوایم. انگار دارن گوسفند جدا می‌کنن. که بعدها فهمیدم که این حرکت زشت به این دلیله که برا اون سربازا که نمیخواستن، لباس و پوتین سایز مناسب گیر نمیاد و دردسر لباس و پوتین پیدا کردن زیاد بود. جدا کردن و تقسیم توی گردان و گروهان به این شکله که میگن این صف بلند بشه و بره فلان گروهان. منم که این موضوع رو می‌دونستم رفتم و کنار رفقا نشستم تا با هم توی یک گروهان باشیم.
چند روز اول اصلن سخت گیری نمی‌کردن و بیشتر ما رو با نظامی‌گری آشنا می‌کردن. بعد از اون هم سخت‌گیری شدیدی نمی‌کردن و اون رفتاری که با ما می‌شد دقیقن 167 درجه با اون چیزی که توی ذهن من بود فرق داشت. خبری از سینه‌خیز و اینا نبود. کسی حق نداشت به سرباز توهین کنه حتا فرمانده‌ی پادگان. در کل شعار پادگان احترام به سرباز بود. چپ و راست بوفه بود و بستنی فروشی. غذای پادگان رو دوست نداشتی رستورانی بود که املت‌های خوبی داشت.
این چند خط خاطره نیس و فقط جهت آشنایی اون دسته عزیزانی هس که توی برگه امریه‌شون نوشته مرکز آموزش امیر شهید علیرضا اشرف گنجویی کرمان و الان دارن بی‌قراری می‌کنن. فقط اینو بدونین که از 05 فقط اسمش مونده. به قول یکی از افسرای وظیفه: اینجا پادگان 05 نیس، هتل 05 هم نیس، اینجا مهدکودک 05 هست. و واقعن درست می‌گفت. 
اگه حوصله‌ای داشته باشم از خاطرات آموزشی هم می‌نویسم. شنبه باید برم و خودم رو به تیپ 284 پیاده شهید رستمی خرم‌آباد معرفی کنم. امیدوارم این یکی هم به راحتیه 05 باشه.

موفق باشید
سعید طامه بیدگلی
آران و بیدگل
۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۲
سعید طامه بیدگلی