سعید طامه بیدگلی

شاید این مطلب باعث بشه برگردم به حال و هوای قدیم که خیلی دوست داشتم بنویسم. حالا که دارم خاطرات قدیم رو می‌خونم کیف می‌کنم. چقدر خوشحالم که خاطراتم رو اینجا ثبت کردم. شاید بهتر بود اول سلام می‌کردم :) به بزرگی خودتون ببخشید. سلامی گرم به همه شما عزیزان که شاید هنوزم دارید مطالب این وبلاگ رو دنبال می‌کنید (چه رویایی). یه کم از حال و هوای این روزا بگم. سربازی به خوبی و خوشی تموم شد. اولش چند روزی سر مرز خدمت کردم و بعد منتقل شدم به یه جای نزدیکتر و دوباره منتقل شدم به یه جای نزدیکتر تر. خلاصه که از اسم پادگان شهید رستمی میترسم اما پایانش خوش بود. این روزا سر در گمم. حسی که شاید برای اکثر جوونایی که تازه خدمت‌شون تموم می‌شه به وجود میاد. دنبال کار می‌گردیم و منتظر آزمون‌های استخدامی دولتی. امشب علی میگفت کاری که دوست داری رو انجام بده، اگه رفتی سر یه شغلی که بهش عشق نداری تا آخر عمرت زجر میکشی، یه بزرگواری می‌گفت اگه یه حقوق بخور و نمیر سر برج زیر دندونت مزه کرد دیگه نمیتونی آقای خودت باشی و خودم همیشه اعتقاد داشتم کار نباید جلوی پیشرفت رو بگیره. همه اینا باعث شده که نسبت به آزمونای استخدامی بی تفاوت باشم و علاقه‌ای به شرکت توی اونا نداشته باشم. رفتم سمت برنامه نویسی وب. می‌خوام به طور جدی تلاش کنم. همه‌ی اون پشتکار و خلاقیتی که برای رسیدن به تیم امیر داشتم رو می‌خوام برای رسیدن به این هدفم استفاده کنم. الان کاری که دوست دارم بکنم اینه که نوشتن خاطرات مراکش رو شروع کنم. حال و هوای این روزا ابریه.
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۳
سعید طامه بیدگلی
یک هفته مونده بود تا تاریخ اعزامم (روز یکم آبان‌ماه) و برگه امریه نیومده بود در خونه. استرس زیادی داشتم. رفتم دفتر پلیس+10 تا برگه امریه‌ام رو بگیرم. کد ملی رو که دادم دست و پام شروع کرد به لرزیدن، بعد از چند ثانیه بهم گفت پادگان علیرضا اشرف گنجویی. خدایا اینجایی که این میگه دیگه کجاست؟ بهش گفتم اینجایی که میگی کجاست؟! گفت کرمان. تا گفت کرمان قلبم وایساد. ازش پرسیدم 05؟ آیا؟ سرش رو به نشانه‌ی مثبت بودن جواب تکون داد. ای گردنت نشکنه. ای سرت نشکنه. ای خدا بگم چه کارت نکنه.
به زور روی پاهام وایساده بودم. خداییش ضربه روحی شدیدی خوردم اون لحظه. از شنبه من در خدمت نیروی زمینی ارتش خواهم بود و جایی باید آموزش ببینم که از یک در خر وارد میشی و از در دیگه آدم خارج میشی یا جایی که خروس تخم میذاره. یک هفته وقت دارم که به خودم تلقین کنم 05 خوبه. اما تعریف‌ها خلافش رو ثابت میکرد. یکی میگفت یه جوی آب از وسط پادگان رد میشه که اون بالا سگ‌ها ازش آب می‌خورن و این پایین سربازا لباس میشورن، ظرف میشورن، آفتابه پر میکنن و بعضن آب هم میخورن. خدایا من نمیرم اینجا. سه روز آول بسیار غم‌زده بودم. خورد و خوراکم کم شده بود. حوصله هیچ کاری نداشتم و فقط میخوابیدم. چند روز آخر دیگه با موضوع کنار اومدم و قبول کردم که این دو سال من هیچ اختیاری ندارم از خودم و هر چه گفتن باید بگم چشم قربان. دیگه اهمیتی نداشت حرف رفقا و دوستان. میگفتن میری اونجا پرپر میشی میگفتم به‌درک، میگفتن بدترین پادگان بعد از عجب‌شیر اینجاست میگفتم به‌درک، میگفتن نرو نمیگفتم به‌درک میگفتم چاره‌ای نیس. خلاصه که ای رهبر آزاده آماده‌ایم آماده.
شنبه صبح خیلی زود به سمت اصفهان حرکت کردم. توی شهرک آزمایش اصفهان محل گردهمایی همه مشمولان استان اصفهان بود. اونجا همه رو دسته‌بندی کردن و ساعت حرکت از ترمینال کاوه به سمت یگان مقصد رو به هر فرد اعلام کردن. من ساعت 3:30 بعد از ظهر باید سوار اتوبوس می‌شدم و اصفهان رو به سمت کرمان ترک می‌کردم.
راهی طولانی طی شد و جلو در پادگان پیاده شدیم. ساعت تقریبن یک بامداد روز یکشنبه بود. در ورودی بزرگی روبروی ما بود و به نظر می‌رسید که کسی ازش مراقبت نمی‌کنه. همینطوری سرمون رو انداختیم پایین و ازش رد شدیم. چند متری که از در دور شدیم صدایی خواب‌آلودی پرسید کجا می‌رید. گفتیم سرباز جدیدیم کجا باید بریم. گفت خوبه همین مسیر رو مستقیم برید به سرباز دژبان بگید بیاد پست رو تحویل بگیره. به مسیرمون ادامه دادیم. از دور سربازی نمایان بود که حالت احترام نظامی گرفته و به سمت ما ایستاده. به‌به عجب فرهنگ بالایی داره این ارتش. این همه زحمت. والا بخدا ما راضی نیستیم توی این سرما این بنده خدا بیاد به ما احترام بذاره. کمی که بهش نزدیک شدیم دیدیم مجسمه‌اس. خدا دست اون مجسمه‌ساز رو حفظ کنه که نصف شبی موجبات خنده ما رو فراهم کرد. پشت سر این مجسمه در اصلی بود. دژبان‌ها اومدن بیرون و خیر مقدم گفتن و ازمون خواستن که بدون سر و صدا آروم و منظم بایستیم تا بعد از بازدید بدنی وارد پادگان بشیم. موبایلم رو بهشون تحویل دادم و بعد از بازدید کیف و وسایلم وارد پادگان شدم. سربازی که درجه‌ی ستوان سوم داشت اومد و ما رو با خودش برد. توی مسیر دژبانی تا اون آسایشگاه دنبال تابلوی معروف خروس و تخم گذاشتنش و ورود خر به پادگان می‌گشتم اما به جاش تابلوی بستنی فروشی، پیتزا فروشی، کبابی و رستوران رو دیدم. تابلوهایی که اصلن فکرشو نمیکردم اینجا ببینم. به ساختمانی تقریبن قدیمی رسیدیم. قرار بود شب اینجا بخوابیم. 3 ساعتی خوابیدم. صبح یکشنبه رو با صبحانه‌ی لذیذ نون و پنیر خالی که نونش بسیار بسیار محکم و بیات بود آغاز کردم. بعد از این صبحانه همه رو بردن و یکجا جمع کردن. چند ساعتی نشستیم تا چندتا افسر اومدن و شروع کردن به جدا کردن بچه ها. سر بعضی بچه‌ها دعوا بود که می‌گفتن ما این سربازو و می‌خوایم و سر بعضی دیگه دعوا که ما این سربازو نمیخوایم. انگار دارن گوسفند جدا می‌کنن. که بعدها فهمیدم که این حرکت زشت به این دلیله که برا اون سربازا که نمیخواستن، لباس و پوتین سایز مناسب گیر نمیاد و دردسر لباس و پوتین پیدا کردن زیاد بود. جدا کردن و تقسیم توی گردان و گروهان به این شکله که میگن این صف بلند بشه و بره فلان گروهان. منم که این موضوع رو می‌دونستم رفتم و کنار رفقا نشستم تا با هم توی یک گروهان باشیم.
چند روز اول اصلن سخت گیری نمی‌کردن و بیشتر ما رو با نظامی‌گری آشنا می‌کردن. بعد از اون هم سخت‌گیری شدیدی نمی‌کردن و اون رفتاری که با ما می‌شد دقیقن 167 درجه با اون چیزی که توی ذهن من بود فرق داشت. خبری از سینه‌خیز و اینا نبود. کسی حق نداشت به سرباز توهین کنه حتا فرمانده‌ی پادگان. در کل شعار پادگان احترام به سرباز بود. چپ و راست بوفه بود و بستنی فروشی. غذای پادگان رو دوست نداشتی رستورانی بود که املت‌های خوبی داشت.
این چند خط خاطره نیس و فقط جهت آشنایی اون دسته عزیزانی هس که توی برگه امریه‌شون نوشته مرکز آموزش امیر شهید علیرضا اشرف گنجویی کرمان و الان دارن بی‌قراری می‌کنن. فقط اینو بدونین که از 05 فقط اسمش مونده. به قول یکی از افسرای وظیفه: اینجا پادگان 05 نیس، هتل 05 هم نیس، اینجا مهدکودک 05 هست. و واقعن درست می‌گفت. 
اگه حوصله‌ای داشته باشم از خاطرات آموزشی هم می‌نویسم. شنبه باید برم و خودم رو به تیپ 284 پیاده شهید رستمی خرم‌آباد معرفی کنم. امیدوارم این یکی هم به راحتیه 05 باشه.

موفق باشید
سعید طامه بیدگلی
آران و بیدگل
۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۲
سعید طامه بیدگلی
چند وقتیه که حوصله ندارم. نه حوصله‌ی خوندن نه حوصله‌ی نوشتن ‌نه حوصله‌ی احوال‌پرسی کردن و نه حوصله‌ی جواب سلام دادن. وقتی به دو سال آینده زندگیم فکر می‌کنم اعصابم به هم می‌ریزه. دو سالی که باید برم سربازی. دو سالی که باید تلف بشه. دو سالی که مطمئنم هیچ تأثیر مثبتی توی زندگیم نخواهد داشت. دو سالی که شاید یه عمر پشیمونی همراهش باشه. نمی‌خوام برم سربازی، خب مگه زوره...
دلم پره. حوصله ندارم. خدا کنه این دو سال یه عمر نگذره.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۹
سعید طامه بیدگلی

صبح روز مسابقه

صبح زود بیدار شدیم و همون همیشگی رو برای صبحونه سفارش دادیم. هر چی غذای دیشب جالب نبود، املت فلفلی سر صبح عالی بود. املت رو زدیم به بدن و از هتل زدیم بیرون. همون مسیر دیروز رو با همون مینی‌بوس دیروزی و با همون نمای آقا شات‌گانی دیروزیه به سمت دانشگاه طی کردیم. یه کم توی دانشگاه چرخ زدیم و یه عکس دسته جمعی قبل از شروع مسابقه گرفتیم. امروز آقا بادکنکیه هشت رنگ مختلف از بادکنک‌های باد شده رو با دهانش نگه داشته بود، احتمالن باید به هشت سؤال در این مسابقه پاسخ بدیم.  کم‌کم زمان مسابقه شده بود. مثل دیروز همه رو به صف کردن و تیم‌ها رو یکی یکی به کتابخونه راه می‌دادن، جای ما عوض شده بود. جای جدیدمون به جدول نتایج دید نداره و کنار میز استف‌هاست و کلن دور و برمون رفت و آمد زیاده. سؤال‌ها روی میزه اما کسی حق نداره تا شروع مسابقه به اونا دست بزنه. مسابقه شروع شد. سریع سؤال‌ها رو از داخل پاکت بیرون آوردیم و شروع به خوندن کردیم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که امیر به سرعت سؤال اول رو حل کرد. اولین فرست اکسپت مسابقه مال تیم ما شد. شروع به خوندن سؤال دو کرد. یه کم بهش فکر کرد و شروع به کد زدن کرد. کد این سؤال هم زد اما جوابی که برنامه امیر می‌داد با مثال‌های خود سؤال هم‌خونی نداشت. تو همین مدت من و حسین سؤال‌ها رو بترتیب آسون به سخت مرتب کردیم. امیر داشت روی سؤال دو و مشکل کدش فکر می‌کرد. اما چیز خاصی به ذهنش نرسید و به نظر خودش کدش هیچ مشکلی نداشت. بزرگترین اشتباه توی اینطور مسابقه‌ها موندن سر یه سؤالی هست که داره باگ می‌خوره و امیر کاملن این رو می‌دونست. برای همین بررسی این کد رو گذاشت برای آخر کار. امیر سؤال‌ها رو یکی یکی حل می‌کرد و ما فقط نگاه می‌کردیم. همه کدها بدون خطا و همون بار اول پذیرفته می‌شدن و این یعنی عملن لازم نیس من و حسین کاری بکنیم. خب حالا شاید فکر کنید اگه کدها پذیرفته نشن نقش من و حسین دقیقن چی می‌تونه باشه. برخلاف تصور اکثر شما که فکر می‌کنید ما شروع به دی‌باگ کردن و یا ساخت تست‌کیس می‌کنیم، نقش ما آروم کردن محیط یا دادن غذاها و آذوقه‌ی خودمون به امیره که بتونه یه تجدید قوا بکنه و خودش دی‌باگ کنه و خودش تست‌کیس بسازه و خلاصه خودش اکسپت بگیره. به عنوان مثال یادم میاد توی یکی از کانتست‌هایی که با امیر بودم سر یه سؤال باگ خوردیم و یکی از هم‌تیمی‌های محترم خواست مشکل سؤال رو پیدا کنه اما داشت چرت میگفت، بعد من توی مسابقه شدم مسئول خفه کردن این، تا رو اعصاب امیر نباشه. خلاصه کار تیمیه اینطوری هم عالمی داره. تقریبن دوساعت مونده بود تا پایان وقت پنج ساعت مسابقه یعنی سه ساعت از شروع مسابقه‌ی پنج ساعته گذشته بود ;) . همه سؤال‌ها حل شدن و تنها سؤال دو مونده. امیر هر چی کد رو زیر و رو می‌کنه هیچ مشکلی توی کد پیدا نمی‌کنه و به نظر می‌رسه کدش از نظر منطقی هیچ مشکلی نداره و باتوجه به این که هنوز هیچ تیمی موفق به حل این سؤال نشده مشکل باید از سؤال باشه. مسئله رو با مسئول‌های مسابقه در میون میذاره و یک بار کل سؤال و الگوریتمی که خودش نوشته و اثبات این که الگوریتمش درسته و باید درست جواب بده و مثال‌هایی که برای سؤال گذاشتین اشتباهه و کدی که برای داوری استفاده می‌کنین اشتباهه و والله به قرآن با این نوناتون... (اما انصافن نوناشون خوب بود) براشون توضیح میده. جواب می‌یاد که صبر کنین تا بررسی کنیم. خب الان دو ساعت وقت داریم و منتظریم تا جواب‌مون رو بدن. امروز نمی‌تونیم بخوابیم چون از تلویزیون ملی‌شون دوربین و خبرنگار اومده داره از همه فیلم میگیره. ما هم که بد جایی افتادیم. حالا می‌فهمم که چرا جای ما رو برای روز مسابقه اصلی عوض کردن. ای آدمای .... خب یه کم ناهار خوردیم. یه کم نقاشی کشیدیم. یه کم با این استف‌هایی که میومدن رد بشن صحبت می‌کردیم. تازه امیر با دیدن دوربین هوس کرد بره نماز بخونه. رفت وضو گرفت و اومد جلوی دوربین و شروع کرد به نماز خوندن. نمازی با دستای باز. نماز هم تموم شد و هنوز نیم ساعتی به پایان مسابقه مونده اما هیچ جوابی در مورد سؤال دو داده نشده.حدود پنج دقیقه مونده بود که مسابقه تموم بشه دیدیم که بادکنک سؤال دو رو واسمون آوردن. خیلی هیجان زده شدیم و بلند داد زدیم ایول بزن قدش. اونقدر بلند که کل سالن بهمون نگاه می‌کرد. جواب اومد کدی که برای داوری هست اشتباه بوده و کد و الگوریتم شما درسته و ما اولین و آخرین تیمی بودیم که سؤال دو رو حل کرده. دیگه مطمئن شدیم که به مسابقه جهانی رسیدیم. هر سه مون خیلی هیجان زده شده بودیم. مسابقه تموم شد و ما اونقدر ذوق داشتیم که یادمون رفت بادکنک‌هامون رو بترکونیم. از کتابخونه که خارج شدیم دیگه امیر رو ندیدیم. همه دور کاپ ما جمع شده بودن و داشتن باهاش عکس یادگاری می‌گرفتن. ما هر چی گشتیم امیر رو پیدا نکردیم. حدودن پونزده دقیقه ما هیچ ایده‌ای نداشتیم که امیر کجاست. خدایا ترورش نکرده باشن. سرگردون بودیم که یهو امیر اومد. رفته بود خبر اول شدن‌مون رو به ایران برسونه. بعد با هم همراه شدیم و یه عکس دسته‌جمعی با کل بچه‌ها و کاپ گرفتیم. با سفارت ایران هم تماس گرفتیم که اگه امکانش باشه یه پرچم ایران به دستمون برسونن، می‌خواستیم پرچم رو بردایم و دور دانشگاه بدویم، اما از بدشانسی ما گفتن که نداریم آقا نداریم. گفتیم خب باشه ما هم نمیدویم اصن کی حال داره بدوه، همون بهتر که ندارین. الان زمان مراسم اختتامیه هست و همه تیم‌ها به سالن اجتماعات دانشگاه رفتن. ما رفتیم ردیف اول نشستیم اما اومدن گفتن این ردیف رزرو شده! وا مگه اینجا هم از این کارا بلدن. خب رفتیم ردیف دوم نشستیم. این ردیف دقیقن زیر دریچه کولر بود و باد مستقیم می‌خورد توی کله‌هامون. از اینجا هم بلند شدیم و رفتیم یه ردیف عقب‌تر ‌اینجا هم همون وضعیت ردیف دوم رو داشت. رفتیم ردیف چهارم، این ردیف صندلی‌هاش داغون بود. رفتیم ردیف پنجم، اینجا هم همه کنار هم جا نمی‌شدیم. دیگه به ناچار رفتیم ردیف شش. مراسم شروع شد. اولش یکی رفت قرآن خوند و بعد یکی دیگه اومد معنی همون آیه‌ها رو به اردو گفت. خب اینجا هم مث ایران واسه قرآن به زبان عربی احترام بیشتری قائل هستن تا به زبان خودشون. شاید هم عربی رو بهتر از اردو میفهمن، اصن به من چه مربوطه. بعد از سخنرانی مسئول‌ها نوبت اهدای جوایز شد. از تیم آخر شروع کردن به اول. به تیم‌های چهارم به بعد یه گواهی شرکت در مسابقه می‌دادن و خبری از جایزه نقدی نبود. این یه کم ما رو نگران کرد. آخه مسابقه‌ای که آی‌بی‌ام اسپانسرش باشه حتمن یه جایزه‌ی خوبی واسه برگزیده‌هاش در نظر می‌گیره. خب نوبت به تیم سوم رسید. تیمی از خود پاکستان که جایزه نقدی این تیم 10000 روپیه بود. چیزی حدود 300000 تومن ما. خیلی پول کمیه. یه جای کار مشکل داره. تیم دوم بچه‌های مشهد بودن که با اختلاف کمی دوم شدن. خیلی محکم تشویق‌شون کردیم تا به بالای سن رسیدن. جایزه نقدی این تیم 20000 روپیه!!! نوبت ما شد. به یکی از بچه‌ها گفتیم که موقع اهدای جایزه از ما فیلم بگیره، اما بهمون گفت که نمی‌تونه چون واسه ما یه سورپرایز داره. ما هم که خوش‌خیال فک کردیم چه جایزه‌ی سنگینی واسه تیم اول در نظر گرفتن که واسه حملش به این بنده خدا نیاز دارن. دوربین دادیم دست یکی که پشت سرمون نشسته بود و منتظر صدا کردن تیم‌مون شدیم. تیم ما رو صدا کردن. با تشویق بی‌نظیر حضار به بالای سن رفتیم. خیلی با شور تشویق میکردن. انگار نه انگار که ما اومدیم و سهمیه جهانی‌شون رو گرفتیم. از این حرکت‌شون خیلی خوشم اومد و نشون دادن که مردم مهمون‌نوازی هستن. جایزه‌ی ما یه کاپ بود و 30000 روپیه معادل 1 میلیون تومن ما! خدایا این خیلی کمه. سورپرایز سورپرایز خدایا الان موقع سورپرایزه، زود باشید سورپرایزمون کنید. تو فکر سورپرایز بودیم که یه سری از این استف‌ها که هر کدوم یه چیز استوانه‌ای شکل دستشون بود اومدن جلوی سن با هم داد زدن سورپرایز بعدشم ته این استوانه ها رو با دست چرخوندن، یا حضرت عباس الان خودشون رو منفجر می‌کنن، برخلاف عادت‌ انفجاری‌شون، یه سری کاغذ رنگی از داخل استوانه‌ها ریخت بیرون، یه چندتا از این استوانه‌ها هم عمل نکرد. اونجا بود که خواستم هر چی فحش بلدم رو حواله شون کنم. آخه اینم شد سورپرایز، خو مسخره‌ها... واقعن در این قسمت بنا به حفظ شئونات انسانی و اسلامی زبان و قلمم از بیان حالم ناتوان است، باشد که خوانندگان خود در افکارشان این شاخ و برگ‌های درخت فحش را تا ناکجاآباد بپرورانند. از یه طرف خوشحال بودیم که اول شدیم و از طرف دیگه ناراحت از مقدار کم جایزه. بعد از مراسم نوبت ضیافت شام بود. دور تا دور یه جا که شبیه به زمین بسکتبال بود رو گونی کشیده بودن و تیم‌ها یکی یکی وارد زمین میشدن. چهار گوشه زمین میزهای شام بود. هر کس یه بشقاب برمی‌داشت و به سمت میز یورش می‌برد. غذاشون همون مرغ تند (بریانی) بود و برنج. تازه بستنی هم می‌دادن که ما دیر رسیدیم و نتونستیم اونطوری که باید از خجالت بستنی در بیایم. یه شام مختصری همون‌جا دور همی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روی زمین نشستیم و خوردیم. مشغول شام خوردن بودیم که یه صداهایی شبیه به شلیک گلوله میومد. خودشون که اصلن توجهی نداشتن اما برای من قابل توجه بود. بعد از شام برگشتیم هتل (هتل؟!). انس (Anas Khurshid) دوست پاکستانی‌مون بهمون پیشنهاد داد که با هم بریم و شهر رو بگردیم. ما هم با کمال میل قبول کردیم. وسایل‌مون رو توی اتاق گذاشتیم و از بچه‌های مشهد هم خواستیم همراه‌مون بیان که با هم شهر رو بگردیم. یونس (رضایی) حالش خیلی بد بود، از بس این چند روز غذای تند خورده بود گلوش نابود شده بود و مدام سرفه می‌کرد. رضا (کاخکی) هم می‌خواست پیش یونس بمونه و سبحان (شفیعی) همراه‌مون اومد. چون تعدادمون بیش از حد مجاز برای سوار شدن داخل ریکشا بود به ناچار سوار دوتا ریکشا شدیم. انس و سبحان داخل این یکی و ما داخل اون یکی سوار شدیم. مقصدمون قلعه‌ای قدیمی در مرکز شهر بود. با هم هماهنگ کردیم و به راه افتادیم. منظره‌ی شهر توی شب تقریبن شبیه به همون چیزی بود که از هواپیما و یا از ماشینی که شب اول ما رو از فرودگاه به هتل (هتل؟!) برد، بود. خیابونا چراغ نداشتن و شلوغ بودن، تک و توک مغازه‌های شیک و رستوران‌های زنجیره‌ای هم دیده می‌شدن. بعد از حدود بیست دقیقه ریکشا سواری به یک ایست بازرسی رسیدیم. مردی اسلحه به دوش از ما کارت شناسایی خواست. ما هم پاسپورت‌مون رو بهش نشون دادیم. وقتی فهمید ایرانی هستیم کلی ذوق کرد و خیلی خوش آمد گفت بهمون و اجازه داد رد بشیم. از رفتارش اینطور برداشت کردیم که اولین باره یه ایرانی میبینه اما سبحان توی ریکشای جلویی بود و همینجا باید متوجه می‌شدیم که انس با زیرکی اونو رد کرده. اما خب ما متوجه نشدیم و به راهمون ادامه دادیم. حدود یک کیلومتر جلوتر دوباره ایست بازرسی بود. اینجا هم یه مرد تفنگ به دوش دیگه بود که کارت شناسایی‌هامون رو طلب کرد و ما هم پاسپورت‌ها رو بهش دادیم. این یکی پاسپورت‌ها رو گرفت و از ما خواست که از ریکشا پیاده بشیم و خودش رفت و مدارک رو به مافوقش تحویل داد. مافوقش زیاد نمیتونست انگلیسی صحبت کنه و با اشاره و اردو و انگلیسی، اول بهمون خوش‌آمد گفت و بعد از اون بهمون گفت که نمیتونیم به این منطقه وارد بشیم و باید برگردیم به هتل‌مون. ازش دلیل خواستیم و اون به یه تیکه کاغذی که سفارت پاکستان در تهران داخل پاسپورت من منگنه کرده بود اشاره کرد. روی کاغذ نوشته بود بازدید از مناطق نظامی ممنوع است یا یه چیزی تو این مایه‌ها. گفتیم هیچ راهی نداره بریم یه کوچولو نگاه کنیم، زودی برگردیم. گفت من شرمنده‌ام و دوباره به اون کاغذ اشاره کرد. خب انگار چاره‌ای نبود و باید دوباره این مسیر رو برگردیم. اما انس و سبحان کجان؟ اگه ما از همون قبل به زیرکی انس پی برده بودیم الان می‌دونستیم که باید زیرک باشیم و شاید می‌تونستیم راهی برای عبور از این ایست بازرسی پیدا کنیم. دوباره همون مسیر رو با همون ریکشا برگشتیم. جلوی هتل پیاده شدیم و چون پول‌مون کم بود رفتیم داخل هتل و دلارمون رو تبدیل کردیم به روپیه و کرایه این بنده خدا رو حساب کردیم. امشب هتل‌دار از میل‌مون به غذا پرسید و با جواب هیچیک از غذاهات مواجه شد. به اتاق برگشتیم و از طریق فیسبوک با انس ارتباط برقرار کردیم. همون‌طور که فکرش رو می‌کردیم، انس و سبحان از اون ایست بازرسی دومی هم رد شده بودن و منتظر ما بودن. من خیلی خسته بودم و خوابم گرفته بود، اما امیر و حسین گرسنه بودن، منم گرسنه بودم اما خواب برام اولویت داشت. من خوابیدم و حسین و امیر به دنبال لقمه‌ای غذای توپ از هتل زدن بیرون. صبح روز بعد عکس اون غذاهایی که خوردن رو بهم نشون دادن. باید یه تغییری توی اولویت‌هام بدم.

روز آخر

امروز شاد و شنگولیم. اول شدیم، قراره بریم مراکش و قراره خرج سفرمون رو دانشگاه بده پس پیش به سوی لاهور گردی. همون دیشب با انس قرار گذاشتیم که امروز بیاد دنبال‌مون و ما رو ببره بگردونه. چند جایی مثل مسجد بادشاهی، مقبره علامه اقبال، و... رو در نظر داشتیم. انس و عبدالله و ادین اومدن دنبال‌مون. ادین موتور داشت. من، حسین، امیر و انس ریکشا گرفتیم و به پیشنهاد انس اول به سمت مسجد بادشاهی حرکت کردیم، چون بیشتر این جاهایی که میخواستیم ببینیم توی همون منطقه بود. به زور پشت ریکشا نشستیم و حرکت کردیم. عبدالله و ادین هم با موتور همراه‌مون میومدن. این‌بار چون به سمت مرکز شهر می‌رفتیم مسیر جالب‌تر بود. بین راه سوخت این ریکشای عزیز تموم شد اما چه بد موقع، چون هیچ جایگاه سوختی اونجا دیده نمی‌شد. اما انگار باید دیدت فراتر از اینا باشه که بتونی یه جایگاه سوخت‌رسانی رو ببینی. راننده با خونسردی تمام به کمک انگشتاش مهره‌ی شلنگ سوخت که به کپسول گاز موتور وصل بود رو باز کرد و کپسول رو گذاشت زیر بغلش و به سمت یه آپاراتی که همون کنار بود رفت. خب در اینجا یه چند نکته هس که باید بگم. این کپسول همون کپسول CNG‌هایی هس که توی مملکت خودمون موقع سوختگیری باید از وسیله نقلیه پیاده بشیم و در صندوق عقب رو باز کنیم. حالا کار نداریم که موقع سوخت‌گیری کپسول ریکشا کنار ما نیست و تا حدی این نکته ایمنی رعایت شده اما عمق فاجعه اون مهره‌ی اتصال کپسول و شلنگ بود که در حدی شل بود که با انگشت باز می‌شد. خدا این روز آخری رو به خیر بگذرونه. حسین بعد از دیدن این صحنه از عبدالله خواست که بیاد سوار ریکشا بشه و خودش بره سوار موتور بشه. مسیر طولانی بود و شلوغ. یه پل بلند و عریض هم در طول مسیر پا به پای ما میومد، از انس پرسیدیم این چیه؟ گفت مترو. ما خیلی تعجب کردیم. لاهور و ریکشا و مترو؟! واقعن جای تعجب داشت. ریکشا سواری به پایان رسیده بود و گنبد مسجد بادشاهی از دور پیدا بود. جایی که پیاده شده بودیم مدخل مترو بود. یه صف خیلی طولانی که روی پله‌های ورودی مترو ایستاده بودن و گویا می‌خواستن سوار مترو بشن روبرومون بود. خیلی دلم می‌خواست متروی لاهور رو هم سوار بشم، اما با دیدن این صف از خیرش گذشتم. داشتم به ابتدای صف نگاه می‌کردم، که یه اتوبوس، شبیه به همین اتوبوس‌های خط واحد که در سطح اکثر شهرهای ایران مسافرا رو جابجا می‌کنن اومد و چند نفری رو از ابتدای صف سوار کرد! و اینجا بود که فهمیدیم متروی لاهور همون BRT خودمونه. سمت چپ‌مون منار پاکستان بود و سمت راست مسجد بادشاهی. چه بد موقع به دیدن این بنا اومده بودیم. امروز گردهمایی بزرگی از جماعت اسلامی در این مکان بود. جمعیت خیلی خیلی زیادی دور هم جمع شده بودن و طبیعتن ما ازشون میترسیدیم. همش استرس داشتم که اگه الان یکی این وسط خودش رو منفجر کنه و خونش بریزه روی لباسم دیگه لباس تمیز ندارم. حداقل من یکی که خیلی میترسیدم ولی میدونم که این حداقل اشتباهه و مطمئنم امیر و حسین هم ترسیده بودن (بگین نه فیلماش رو آپلود می‌کنم). به پیشنهاد انس تصمیم گرفتیم اول ناهار رو در یکی از رستوران‌های نزدیک مسجد بخوریم و بعد از این که گردهمایی تموم شد به سمت مسجد حرکت کنیم. قدم‌زنان دور مسجد رو طی کردیم. اولین بار بود که من در سطح این شهر قدم می‌زدم. کوچه‌هایی که اصلن شبیه به کوچه‌های ایران نبود. همه چیز در هم و بر هم بود. گویا اینجا شهرداری هیچکس رو برای تمیز کردن شهر استخدام نکرده. وضعیت دوست‌نداشتنی‌ بود. چند ورودی مسجد در مسیرمون بود که جلوی همه اونا مأمورای نظامی ایستاده بودن و من اونجا برای اولین بار نارنجک‌انداز هم دیدم. خدا خیرشون بده همین یکی رو ندیده بودم فقط. در اون سمت خیابون روی دیوار سرود ملی پاکستان نقاشی شده بود. سرودی که کاملن فارسیه. امیر دوربینش رو بالا گرفت تا از این دیوار عکس بگیره اما عبور و مروری که از خیابون می‌شد مانع این بود که یه عکس خوب بگیریم. راننده ریکشایی که از اون خیابون رد می‌شد تا دید ما داریم عکس می‌گیریم همون‌جا وسط خیابون زد روی ترمز و با خنده بهمون اشاره کرد که با خیال راحت عکس بگیریم. اینجا حتا پلیسی نداشت که بگه راننده ریکشا حرکت کن. به رستورانی که انس می‌گفت رسیدیم. رستوران چند طبقه بود و همه معتقد بودیم که پشت‌بومش بیشتر حال می‌ده. سوار آسانسور شدیم. عجب منظره‌ی تماشایی بود. اون عظمت و زیبایی مسجد بادشاهی از اون نما همه خستگی سفر رو از تنمون بیرون کرد. واقعن با شکوه بود. گارسون لیست غذا رو آورد، توی اسمی آشنا به چشم می‌خورد. "ایرانی کراهی" اسم غذایی بود که نمیدونستیم چیه و تا حالا اسمش رو توی ایران نشنیده بودیم. کنجکاو شدیم که این غذا چی می‌تونه باشه. پس یکی از سفارش‌هامون ایرانی کراهی بود اما از اسم بقیه غذاها سر در نمی‌آوردیم اما اکثر غذاها با گوشت مرغ پخته می‌شدن، از انس خواستیم که دو تا غذای دیگه به سلیقه خودش سفارش بده. به نظر من که این ایرانی کراهی احتمالن خورش سبزی یا خورش قیمه است، مث مترو که BRT بود و الکی بزرگش کرده بودن. تا غذامون حاضر بشه چندتایی عکس از مسجد گرفتیم و به خونه‌های اطراف نگاه می‌کردیم (الکی میگم، فقط عکس گرفتیم!). بعد از عکس گرفتن و گپ و گفتی کوتاه غذا حاضر شد. گارسون با یه سینی بزرگ غذاها رو آورد. عجب رنگی، عجب بویی (چیزی دیگه به ذهنم نمی‌رسید گفتم شاید بو براتون جالب باشه). یه دیگ‌چه هم بود که گارسون می‌گفت این ایرانی کراهیه. در ظرف رو که برداشتیم با صحنه‌ای عجیب روبرو شدیم. نه قرمه سبزی بود و نه قیمه، حتا دیزی هم نبود. غذایی خوش رنگ و صد البته خوش‌بو که به نظر خوش‌مزه هم می‌رسید. اول از همه ایرانی کراهی رو تست کردیم. واقعن طعمی بی نظیر داشت. واقعن این طعم می‌تونست با طعم قرمه‌سبزی مسابقه بده. اما آخرش قرمه‌سبزی می‌بره ولی خب این باخت چیزی از ارزش‌های ایرانی کراهی کم نمی‌کنه. واقعن غذای لذیذی بود. خب بریم سراغ شرح حال اون دو غذای دیگه. یکیش که یه چیزی بود شبیه همون جوجه کباب خودمون که روش پنیر پیتزا ریخته باشن، این غذا زیاد مورد استقبال ما قرار نگرفت و فقط هر کدوم یه تیکه ازش خوردیم. غذای بعدی چیزی شبیه به همون ایرانی کراهی بود که توی یه ظرف شبیه به ماهی‌تابه پخته شده بود. مزه‌ی این یکی هم فوق‌العاده بود و داشت جای ایرانی کراهی رو می‌گرفت. با این حال که این گرگای گرسنه نذاشتن من زیاد از ایرانی کراهی بخورم اما من نمره‌ی یک رو از باب طعم به ایرانی کراهی می‌دم چون اسم ایران داره توش(معیار رو حال کردین؟). غذایی با این مزه و منظره‌ی زیبای مسجد دو ویژگی بود که اون روز رو تبدیل به یکی از بهترین روزای زندگیم کرد. اون قدر خوب بود که یادم رفته بود توی پاکستانم. هر سه در این توافق داشتیم که پول غذا رو خودمون حساب کنیم و دوستای پاکستانی‌مون رو مهمون کنیم. بعد از اون ناهار لذیذ به سمت بنای زیبای مسجد بادشاهی حرکت کردیم. مردم پاکستان علاقه‌ی زیادی به بازی کریکت داشتن بطوری‌که هر گوشه که زمین خالی گیر میاوردن چوب و چماق‌شون دست‌شون بود و کریکت بازی می‌کردن. چه بازی زیبا و پر هیجانیه این کریکت من همیشه موقع بازی توی پست دریافت کننده بازی می‌کنم بطوری‌که یا دریافت کننده یا اصن بازی نمی‌کنم (الکی مثلن من کریکت بلدم). بگذریم، بین راه اتوبوس‌هایی که پر از آدم (معنی واژه‌ی پر، در اینجا خیلی وسیع‌تر از اون پری هس که همه‌ی ما در ذهنم‌مون داریم بذارین با یه مثال معنی این واژه رو براتون روشن کنم، فقط کافیه توی گوگل سرچ کنید قطار در هندوستان، یه عکسی میاد که اصن معلوم نیس قطاره یا مردم روی هم وایسادن، شما اون رو ملاک برای سنجش پر بودن در نظر بگیرین) بود (چه سخته بعد از پرانتز فعل جمله اصلی رو بنویسی) نظرمون رو به خودش جلب کرد. اونایی که بالا روی سقف (دقیقن منظورم سقف اتوبوسه) نشستن اکثرن تفنگ دارن. برای ما بای بای میکنن و ما براشون بای بای (آره ما هم بای بای میکنیم، ما نیز مسلح دوست). از حق نگذریم اینجا هر سه ترسیده بودیم. فیلمشم هس انکار نکنید. حسین گفت به انس بگید بریم یه روز دیگه میایم. امیر هم موافقت خودش رو اعلام داشت، منم عین اوسکولا بای بای میکردم. جمله‌ای آشنا: "اینجا احتمال هر گونه خطری وجود داره. درسته اینا برا خودشون عادیه و کاری با خودشون ندارن اما قطعن با ما کار دارن." انس که دید از ترس به خودمون آره اومد گفت نترسین اینا دارن میرن کاری با ما ندارن. خب انس باشه بریم. به پیشنهاد انس جان اول به دیدار منار پاکستان رفتیم. منار پاکستان بنایی بود شبیه به برج میلاد در ابعاد بسیار بسیار کوچک‌تر در حدی که حتا مقایسه این و اون کار قشنگی نیس. دور منار رو سیم خاردار کشیدن ولی چند نفری کنارش وایسادن و به نظر میرسه که راهی برای عبور از این سیم خاردار وجود داره. از مأمور امنیتی که اونجا وایساده می‌پرسیم که چطوری میشه رفت کنار منار و باهاش عکس گرفت. اونم سری تکون میده و میگه نمیشه و ازمون میخواد که از اونجا بریم. اما انس، این پسر دوست داشتنی، این مردی که همه محدودیت‌ها در پاکستان رو داره دور می‌زنه، این تور لیدر لایق، گویا راهی برای رسیدن به کنار منار پیدا کرده. از ما میخواد که بریم پیشش، با خونسردی کامل پاهاش رو میذاره روی سیم خاردار می‌گه رد شین. آره به همین راحتی رد شدیم و عکس گرفتیم و برگشتیم. اینجا هم مث ایرانه و قطعن اگه ایران بودیم خودمون میتونستیم همین کار رو بکنیم اما اون استرسی که اسم پاکستان به آدم وارد می‌کنه خیلی زیاده و قدرت تفکر رو از آدم می‌گیره. مطمئنم این بار که بریم پاکستان (من کلاهمم بیوفته اون ورا دیگه نمیرم برش دارم) حتمن میتونیم گلیم خودمون رو از آب بکشیم. از منار گذشتیم و دیگه نوبت مسجد بادشاهیه. محوطه‌ی مسجد خیلی بزرگه و قبل از ورود به صحن اصلی مسجد، که بنای مسجد اونجاست، مقبره‌ی علامه اقبال لاهوری قرار داره که رفتن به اونجا ممکن نیست و از تمامی راه‌های رسیدن به اون یا با سیم بسته شدن و یا مأمورای امنیتی نمی‌ذارن که بریم به سمتش. خلاصه اینکه از دور عرض ادبی به علامه میکنیم و عکسی به یادبود از مقبره میگیریم. البته این کروکی که من ترسیم کردم مال اون دری بود که اون روز گذاشتن ازش بریم شاید اون زمانی که شما رفتین دیگه اون در باز نباشه و اول به مقبره علامه اقبال نرسین. برای ورود به صحن باید کفوش (همون جمع کفشه) به کفشداری مجهز مسجد تحویل بدیم. کفشدار (منظورم همونیه که کفش‌ها رو میگیره و میده یه موقع با امیر اشتباه نگیرین!) کفشها رو میگیره و یه مقوا بهمون میده که یه شماره روش نوشته. کفشها رو روی هم میذاره و با یه نگاه به دور و برش اولین جایی که خالیه رو برای قرار دادن کفشها انتخاب میکنه. خب معقوله که هر کس کفش تحویل میده خودش همونجا وایسه تا ببینه کفشش رو کجا میذارن و موقع برگشتن و باز پس گرفتن کفش‌هاش جای دقیقش رو بدونه. غروب بود و ما روبروی مسجد بودیم. وارد صحن شدیم. بعد از کمی قدم زدن وارد مسجد شدیم. معماری داخل مسجد اصلن به زیبایی و عظمت معماری بیرون اون نبود. بهتون توصیه میکنم اگه رفتین پاکستان حتمن مسجد بادشاهی رو از بیرون ببینید و اصلن واردش نشید. بعلت کمبود وقت (شب شده دیگه!) از مسجد میزنیم بیرون و پیش به سوی کاوش مناطق ممنوعه به همراه تور لیدر انس خورشید. عاشق اون لحظه‌ای هستم که انس میگه مشکلی نیس من خودم حلش می‌کنم. یعنی اون لحظه باید انتظار اینو داشته باشی یه بمب اتم بیاد از بیخ گوشت رد بشه اما بهت نخوره. لحظه‌ای سرتاسر هیجان. الان میخوایم بریم اونجایی که دیشب نتونستیم بریم. از مسجد به سمت اونجا یه ریکشای اسپرت گرفتیم. فرق ریکشای اسپرت با معمولی اینه که هر دو سمت ریکشای اسپرت قابل نشستنه، پس ظرفیتش بیشتره، دارای سیستم حرفه‌ای صوت هست که برای هر دو طرف باند تهیه شده، پس فازش بیشتره. خلاصه اینکه یه سر و گردن بالاتر از ریکشا معمولیه. سوخت‌گیری! این پروسه‌ی دوست داشتنی که به هیجان این سفر افزوده. کم کم به منطقه‌ی ممنوعه می‌رسیم. انس از ما می‌خواد که پیاده بقیه مسیر رو طی کنیم و طبق معمول می‌گه مشکلی نیس و فقط در طول مسیر کاری نکنید که جلب توجه کنه و با هم صحبت نکنید. از ایست‌‌بازرسی اول به راحتی گذشتیم. از ایست‌بازرسی دوم هم به راحتی گذشتیم. به همین راحتی گذشتیم. حالا این منطقه چی بود که نمیتونستیم ببینیمش؟ نمیدونم. فقط ممنوع بود. اینجا پر از فروشگاه بود. یه فروشگاه بزرگ (همون هایپر مارکت خودمون (یا خودمونی‌تر همون فروشگاه رفاه) ) و شهربازی و مغازه‌های کوچک‌تر این بخشی از این منطقه ممنوعه بودن. انس پیشنهاد داد که از اون هایپر مارکت دیدن کنیم. ما هم پذیرفتیم. هم میتونستیم یه گشتی بزنیم و هم سوغاتی بخریم. پیش به سوی فروشگاه رفاه! یه قانونی که داره این فروشگاه اینه که توی بعضی روزا افراد مجرد رو راه نمیدن و از شانس بد ما امروز یکی از اون روزاس. ما رو راه نمیدن اما انس بزرگوار می‌گه مشکلی نیس. میره با مأمورای اونجا صحبت می‌کنه و می‌گه ما توریستیم و ازش خواهش می‌کنه که بهمون اجازه بده وارد بشیم. مأمور بعد از دیدن پاسپورت‌هامون بهمون اجازه ورود می‌ده. وارد فروشگاه میشیم. انس با تعجب خاصی همه جا رو نگاه می‌کنه و از ما هم دعوت می‌کنه از بزرگی فروشگاه متعجب بشیم. ولی اون نمیدونه که ما خودمون فروشگاه رفاه داریم. تنها چیز جالبی که توی فروشگاه میفروختن نخود سیاه بود. باور کنین دقیقن نخود سیاه میفروختن. یه چیزی به اندازه نخودچی خودمون اما سیاه. اینجا بهترین جایی بود که می‌شد واسه دوستامون سوغات بیاریم. به پیشنهاد نمی‌دونم کدوم یکی‌مون کلی ادویه خریدیم. فقط همین یادمه که هر مدل ادویه می‌دیدیم حسین می‌گفت: "عه این مال فلان غذاس، من خوردم، ایول از اینم 10 تا بر می‌دارم." یه کارتن پر از ادویه شد سوغات ما از پاکستان. ادویه‌هایی که بعد از استفاده از اون‌ها فهمیدیم ای کاش این همه نمی‌خریدیم (یادمه یه روز مامانم مرغ پخته بود جاتون خالی و از ادویه مرغ پاکستانی داخل غذاش ریخته بود، فقط یه بیت بخونم و دلاتون رو ببرم کربلا، از اون مرغ حتی گربه محل هم نتونست بخوره). از اوو فروشگاه بزرگ که زدیم بیرون انس پیشنهاد داد بریم شهر بازی. ما هم که همیشه پایه گفتیم بریم. توی یه محوطه خیلی خیلی کوچیک از این تاب گردونا و اژدها و از این دست وسایل گذاشته بودن به طوری که وقتی تاب میچرخید و باز میشد دیگه نباید اژدها کار می‌کرد چون با هم بر خورد می‌کردن. خب بدیهیه که ما هم دوست نداریم اینطوری بمیریم. کنار شهربازی مک دونالد و بستنی فروشی بود. قصد مک دونالد کردیم که بین راه یه مغازه بود شاورما میفروخت. دقیقن نمیدونم ترکیباتش چیه اما یه مشت چیزو میریخت لای نون لواش و یه تفتی با روغن بهش می‌داد. حسین شاورما رو به مک دونالد ترجیح می‌داد. البته ترجیح که نه، هم شاورما هم مک دونالد، طالب جفتش با هم بود. خلاصه راضیش کردیم اول یه بستنی بزنیم و بعد شاورما و مک دونالد. بستنی فروشیش سلف سرویس بود منم که بی جنبه یه ظرف پر کردم از بستنی و شکلات و آناناس و اسمارتیز. اونقدر حجمش زیاد بود که انس گفت حاجی چه خبرته. گفتم عیبی نداره من نخورم حسین هست. چند قاشقی بیشتر نتونستم ازش بخورم و بقیه رو دادم به حسین اما حسین هم نتونست بخوره. نامرد یه کوچولو جا گذاشته بود واسه شاورما و مک دونالد. من که دیگه هیچی نمیتونستم بخورم اما حسین خیلی دلش میخواست شاورما رو امتحان کنه. بعد از بستنی حسین و عبداله یه شاورما هم خوردن و چون واقعن دیگه معده هامون جا نداشت بی‌خیال مک دونالد شدیم و راه خروج از این منطقه‌ی ممنوعه رو در پیش گرفتیم. باز هم ریکشا سواری‌ای دیگر در پیش بود اما این بار آخرین باریه که توی پاکستان ریکشا سوار می‌شیم. راه هتل کوتاه تر شده بود. برای صبح یه تاکسی واقعی برامون رزرو کرده بودن. شب رو زود خوابیدیم که خدایی نکرده توی این کشور گیر نکنیم. من که اصن از ترس این که خواب بمونیم نمیخواستم شب بخوابم اما خب نخوابیدن من عواقبی مثل سگ شدن داره، پس ترجیح دادم بخوابم. پروازمون صبح خیلی زود بود. وقتی که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و تاریکی هوا به روشنی رنگ باخته بود (خداییش رنگ باخته بود رو حال کردین؟!). آخرین دیدارمون با انس و عبداله جلوی فرودگاه پاکستان همراه با اون مصاحبه‌ی خنده‌دار من خاطره شد. آخرشم با هم بابای کردیم، ما راه خونه قطر پیش گرفتیم و اونا راه خوابگاه. به بار هامون یه کاپ و یه کارتن پر از ادویه اضافه شده بود. مأمورای فرودگاه خیلی به اون کارتن ادویه ما مشکوک بودن و برای بازرسی درش رو باز کردن و اما کاپ‌مون که مایه‌ی تحسین‌مون شده بود و هر کس می‌دیدش اول بهمون تبریک میگفت و بعد می‌پرسید به چه مناسبت کاپ دادن بهتون. خدا رو شکر کارتن ادویه رو گذاشتیم صندوق هواپیما و کاپ رو نوبتی حمل می‌کردیم.

فرودگاه حمد

اول این قسمت اینطوری شروع می‌شه. من خیلی خستم و سرم درد می‌کنه. انگار به قطر حساسیت دارم. اینو وقتی فهمیدم که برای بار چهارم به قطر رفتم. اولش خوب بود و با کینگ برگر و عکس سلفی شروع شد اما آخرش به نزاع و درگیری و قهر کشید. به همین مقدار بسنده میکنم و دوس ندارم بیشتر توضیح بدم. همین بس که بدونید امیر و حسین خیلی تحملم کردم. دمشون گرم. این چند ساعت سخت و پر از خستگی هم گذشت و سوار هواپیمای مشهد شدیم. من از خستگی از اول تا آخر پرواز خواب بودم. به شکلی که امیر تعریف می‌کرد: "هر بار مهماندار از کنارت رد می‌شد فک می‌کرد مردی و میومد صدات می‌کرد". اما من که هیچی متوجه نمیشدم.

فرودگاه مشهد

هواپیما که به زمین نشست من از خواب پریدم. رسیده بودیم به مشهد. خونواده‌ی امیر توی اون ساعت شب به استقبال‌مون اومده بودن. واقعن دمشون گرم. شرمنده کردن. بعد از چند ساعتی که باز دوباره مزاحم امیر و خونوادش بودیم باید به سمت یزد حرکت می‌کردیم. و اینبار با پرواز پرشکوه.....ایر. یه هواپیمای داغون، با یه خدمه‌ی داغون تر از هواپیما و یه کاپیتان داغون تر از خدمه (حالا کار نداریم که کاپیتان رو جز خدمه نیاوردم زیاد اشکال نگیرید). خدایی یه چاله نبود که این کاپیتانه توش نیوفته. همش لرزش همش استرس. خدا لعنتشون کنه با این هواپیماشون. مردیم و زنده شدیم تا رسیدیم به یزد. استقبالی گرم و پر شور از طرف تمام دانشگاهیان ازمون شد. از رئیس دانشگاه بگیر تا آبدارچی دانشکده علوم سیاسی، همه و همه به استقبالمون اومدن. اونقدر زیاد بودن که توی فرودگاه جاشون نمی‌شد. خیلی خیلی شرمنده‌مون کردن. در عوض خونواده‌ی حسین اصلن به استقبال‌مون نیومدن. اصلن بهمون افتخار نکردن و اصلن نسبت به این همه مهر و محبت مسئولای دانشگاه احساس شرمندگی نکردن. انتظار ما بیشتر از این بود.

بالاخره آخرین قسمت از این سفرنامه هم تموم شد. از صبر و شکیبایی و فراموش نکردن من کمال تشکر رو دارم. البته اون قسمت آخر خاطره رو کاملن برعکس بخونین. با این که خیلی از دست دانشگاه گله دارم اما حوصله‌ی ناله کردن و فحش دادن ندارم. همینو بگم که با این که قول داده بودن اگه اول شدیم و سهمیه‌ی جهانی گرفتیم کل هزینه سفر رو بهمون می‌دن اما حدود 8 میلیون از پول سفر رو بهمون ندادن و به دادن یک میلیون بسنده کردن. ایشالا بچه‌های خودشون..

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۶
سعید طامه بیدگلی
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ
طالب چشمه خورشید درخشان نشود
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۱
سعید طامه بیدگلی

نیمه شب بود و همه‌جا تاریک. وارد سالن فرودگاه شدیم. چند راننده‌ی تاکسی با تابلوهایی که در دست داشتن اولین چیزی بود که دیدیم. اینا اینجا چیکار میکنن؟ چرا کسی توی این مسیر کوتاه به ما نگفت بیاین مهر ورود به کشور رو توی پاسپورتتون بزنم؟ یه کم جلوتر رفتیم، سه خروجی وجود داشت. اولی مخصوص ما بود که اتباع خارجی بودیم، دومی مخصوص پاکستانی‌ها بود و سومی از همه جالب‌تر بود. انگار هیچ کنترلی روی سومی وجود نداشت و به نظر می‌رسید اگه از سومی بری، هیچ مهری توی پاسپورتت نمی‌خوره. انتخاب راه سوم به نظر خوب نمی‌رسید اما وسوسه کننده بود. رفتیم توی صف اول و منتظر مهر ورود به پاکستان شدیم. یه خانم با حجابی عجیب مسئول این کار بود. سرش رو از روی مانیتور روبروش بلند نمی‌کرد و ترجیح می‌داد همه چیز رو از دوربینی که به سمت مسافران تنظیم شده ببینه. هر سه از این مرحله گذشتیم و رسمن وارد پاکستان شده بودیم. چند قدم بیشتر بر نداشته بودیم که جمعیتی رو جلوی خودمون دیدیم. هر سه کنار هم حرکت کردیم تا شاید نظر کسی را از بین این جمعیت به خودمون جلب کنیم. شاید ده قدم بیشتر برنداشته بودیم که خودمون رو وسط خیابون دیدیم. چقدر این فرودگاه کوچیک بود. چرا اینقدر زود تموم شد؟ چرا کسی صدامون نکرد؟ اینجا بود که داشتیم استرس میگرفتیم. آخ جون داشتم اون چیزی که تو رؤیا دیده بودم رو دوباره می‌دیدم. فقط خدا نکنه آخرش مثل آخر رؤیام بشه. چند دقیقه توی همون محوطه پرسه زدیم و به تابلوهایی که نوشته‌های جالبی روشون نوشته شده بود می‌خندیدیم. خنده بر هر درد بی‌درمان دواست به جز استرس گم شدن توی پاکستان. خدا خیرش بده اون جوونی (Umair Akram) که میدونست اگه از ما بپرسه “are you from iran?” ماخوشحال می‌شیم و خوشحالمون کرد. بهمون گفت شما واسه ای‌سی‌ام اومدین و ما چیزی که می‌خواست بشنوه رو بهش گفتیم. ازش پرسیدیم چطوری فهمیدی که ما همون‌هایی هستیم که دنبالشون میگردی؟ گفت این که سه نفر بودین و سردرگم. خب انگار سردرگمی چیز خوبیه. اگه یه موقع توی پاکستان گم شدین، یه حالت سردرگمی به خودتون بگیرین و منتظر باشین تا پیداتون کنن. سه نفری به استقبال و راهنمایی ما اومده بودن. با ماشین به سمت هتل حرکت کردیم. از شهر چیز زیادی معلوم نبود. بعضی جاها تیر چراغ برق داشت اما روشن نبود،  بعضی جاها تیر چراغ برق داشت و روشن بود و بعضی جاها نه تیر چراغ برق داشت نه روشن بود. علت رو جویا شدیم و پاسخ شنیدیم که برق در هر منطقه در ساعتی خاص در دسترس مردم قرار میگیره. برق ساعتی! یاد تعریف‌های مادرم از دوران بچه‌گیش افتادم. از زمانی که برق شهر ما هم ساعتی بوده. راهی نسبتن طولانی رو تا هتل طی کردیم. تو این مسیر به دنبال کلمات مشترک بین زبون اردو و فارسی می‌گشتیم و سعی می‌کردیم به رانندگی چپه و وحشتناک دوست جدیدمون توی تاریکی بی‌توجه باشیم. شاید ده دقیقه طول کشید که به هتل رسیدیم. مسئول از مسئول هتل کلید اتاق رو تحویل گرفتیم. اتاقی دو نفره که چون سه نفر بودیم یه تشک اضافه بهمون دادن و قرار شد به نوبت روی زمین بخوابیم. بعد از اون همه بی‌خوابی و خسته‌گی تنها چیزی که لازم داشتم یه جای خواب بود. بی هیچ مقدمه ساعت رو واسه صبح کوک کردیم و خوابیدیم.

اولین روز

صبح خیلی زود از خواب بیدار شدیم. هنوز کمبود خواب داشتیم. امروز باید توی مسابقه‌ی تمرینی شرکت می‌کردیم. روز رو با یه صبحونه‌ی خوب آغاز کردیم. املت و قهوه‌ای که واقعن قهوه نبود، شیر و چای بود و اونا بهش میگفتن قهوه. چند بار عبداله (Abdullah Wariach) اومد جلوی اتاق و ازمون خواست که عجله کنیم. خب بالاخره آماده شدیم و از هتل خارج شدیم. یا امام غریب!!! این چیه؟! شات‌گان؟! حالا چرا این همه خشونت؟! خب ده دقیقه بیشتر دیر نکردیم که، چرا سریع دست به اسلحه می‌شین؟! صحنه‌ای آشنا که پیشتر شبیه‌ش رو توی بازی GTA دیده بودم. مردی با شات‌گان مسؤول ایجاد و حفظ امنیت هتل بود. تقریبن هوا مه آلود بود. همینطور که با تعجب به اون آقاهه نگاه میکردیم به سمت مینی‌بوس می‌رفتیم. وارد مینی‌بوس شدیم و بچه‌های تیم دانشگاه آزاد مشهد (رضا، سبحان و یونس) رو برای اولین‌بار اونجا دیدیم. اونا چند روز زودتر از ما به لاهور اومده بودن. چند دقیقه‌ای رو داخل مینی‌بوس نشستیم و از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردیم. بیشتر منظره‌ی پنجره‌ای که من کنارش بودم همون آقا شات‌گانیه بود اما حسین و امیر از اون یکی پنجره خیابون رو نگاه می‌کردن. از هر ده وسیله‌ی نقلیه‌ای که از اونجا رد می‌شد چهارتاش ریکشا، دوتاش ماشین و بقیه موتورسیکلت بود. بعضی وقتها هم ارابه‌ای که مردی روی آن ایستاده و نیروی محرکه‌اش از خری که جلوی آن بسته شده تآمین می‌شد، قابل رؤیت بود. بی‌حال روی صندلیم نشسته بودم که یهو امیر گفت: آرپی‌جی!!! از جا پریدم و رفتم سمت پنجره‌ی امیر، کو؟ کجاس؟ چی بود؟ کجا بود؟ امیر یکی رو دیده بود که آرپی‌جی به دوش سوار موتور بود و حدس می‌زنیم که در راه محل کارش بود. احتمالن سازندگان بازی GTA، سری به لاهور زدن و این بازی رو از روی همین شهر ساختن. حدود نیم ساعت طول کشید که مینی‌بوس حرکت کرد و منظره‌ی پنجره‌ی من عوض شد. چیز خاصی در راه نظرمو جلب نکرد. رانندگی افتضاح و کاملن خر تو خر و جالب این‌که هیچ تصادفی توی مسیر ندیدیم، شاید از نظر من رانندگی‌شون  بد بود و قضاوت من اشتاباه بوده، پس از این به بعد میگم رانندگیه قانونمند و عالی. خونه‌ها اکثرن یک طبقه بود و معماری خاصی نداشت. مغازه‌های تقریبن لوکسی در سطح شهر بود. دیوارهایی تقریبن بلند که بالاش سیم خاردار کشیده بودن نظرم رو جلب کرد. به دیوارها نگاه می‌کردم که مینی‌بوس جلوی ایست بازرسی ایستاد. اینجا ورودی دانشگاه بود و اون دیوارها، دیوارهای دانشگاه بودن. از مینی‌بوس پیاده و وارد دانشگاه شدیم.

دانشگاه ملی ...

اولین چیزی که توی دانشگاه نظرمون رو جلب کرد تابلویی بود که روش نوشته شده بود "Park with your own risk". پلاک ماشیناشون جالب بود، به نظر می‌رسید هر کی هر چی دلش می‌خواد رو روی یه مستطیل فلزی می‌نویسه و می‌چسبونه پشت ماشینش. راه‌مون رو از پارکینگ به سمت ساختمان اصلی دانشگاه کج کردیم. بنر بزرگی برای خوش‌آمد گویی نصب کرده بودن. ساختمونای قشنگی داشت، معماری‌ش خیلی چشم‌نواز بود. برخلاف تصورم، دخترا محدودیتی در مورد حجاب نداشتن و البته همونایی که بی‌حجاب بودن، وضعیت لباس پوشیدن‌شون خیلی بهتر از اکثر دخترای ایرانی بود. استقبال گرمی از ما شد. بچه‌ها از ایران و نمادی که از ایران توی ذهنشون بود می‌پرسیدن، ما حقیقت رو در مورد اون نماد بهشون می‌گفتیم و از شنیدن حقیقت بسیار تعجب می‌کردن. تی‌شرت‌های مخصوص مسابقه رو تحویل گرفتیم و بعد محوطه‌ی دانشگاه رو به همراه یکی از بچه‌های همون دانشگاه گشتیم. قسمتی به نام Love Garden گوشه‌ی دانشگاه‌شون بود که بیشتر به نظر می‌رسید پاتوق معتادا باشه. خب شاید کاربرد Love Garden  همین باشه، شاید به خاطر موقعیتی که در دانشگاه داشت (یه گوشه‌ی پرت) تغییر کاربری داده بود و یا شاید کلن دخانیات رو عشقه دیگه. موقع نماز از دوستمون خواستیم که جای مسجد رو نشونمون بده. گنبد مسجد از بین سیم خاردارهای سر دیوار دانشگاه پیدا بود و اونم با دست به همون‌جا اشاره کرد. از در کوچیکی که روبروی مسجد بود خارج شدیم. از در دانشگاه تا در مسجد شاید 7 یا 8 متر بیشتر نبود، اما جمعیت زیادی از اینجا عبور می‌کردن. سواره و پیاده به صورت خیلی نامنظم و افتضاح از بین هم عبور می‌کردن و بدتر از اون بوق ماشین‌ها، موتورها و ریکشاها بود. هر راننده از 1 کلیومتر مونده تا برخورد به هدف دستش رو روی بوق میذاره تا وقتی میرسه به هدف و اصلن هیچ‌کس به صدای بوق اهمیتی نمیده. اما من که نمی‌تونم به این صدا بی‌اهمیت باشم. بالاخره ما تو ایران با این بوق خیلی حرف‌ها می‌زنیم. سلام، حالت چطوره، چاکرتم، کسی نیاد من دارم میام، بیا جلو در، خدافظ، دید دید دیدید...، فحش و... خلاصه که برای ما هر چی معنی و مفهوم داشت برای اونا هیچ معنی نداشت. از بین این جمعیت خودمون رو به جلوی در مسجد رسوندیم. آقایی جلوی در با چوبی در دست ایستاده بود و فقط به کفش‌ها نگاه می‌کرد. به نظر می‌رسید اگه با کفش بریم داخل مسجد هیچ تذکر شفاهی‌ای وجود نداره و مستقیم با چوب می‌زنن و سیاه و کبودت می‌کنن. از ترس چند پله قبل از آقا چوبیه کفشهام رو از درآوردم و داخل مسجد شدم. امروز جمعه‌اس. به نظر می‌رسه به یک نماز جمعه اومدیم. داخل مسجد که پر بود و حیاط مسجد هم شلوغ بود. دور تا دور حیاط سکوهایی برای نشستن و وضو گرفتن ساخته شده بود. با هزار ترس وضویی گرفتم که ترکیبی بود از وضوی خودمون و وضوی برادران اهل تسنن و با دو هزار ترس نمازی خوندم که شانس آوردم چهار رکعت بیشتر نبود. بعد از نماز سریع از مسجد زدیم بیرون و خودمون رو جلوی در دانشگاه رسوندیم. پیرمرد نگهبان از ما کارت شناسایی خواست. بهش گفتیم الان جلوی چشم خودت اومدیم بیرون که. اما اون کارت شناسایی می‌خواست. همون کارتهایی که مخصوص مسابقه بود و همراه تی‌شرت‌های مسابقه بهمون داده بودن رو بهش نشون دادیم. به نظر می‌رسید همین واسش قانع کننده بود و گذاشت دوباره به دانشگاه برگردیم. کم کم داشت وقت کانتست می‌شد، پس به سمت همون جایی که تی‌شرت‌ها رو گرفتیم حرکت کردیم. مردی با کپسول هلیوم در حال پر کردن بادکنک‌های رنگی مسابقه بود. سه رنگ بیشتر نبود. این یعنی سه سؤال بیشتر نیست.  همه‌ی تیم‌ها رو با نظم در ردیف‌های سه نفره، صف کردند. به نظر می‌رسید جایی که برای مسابقه در نظر گرفتن همون کتابخونه‌ی دانشگاه باشه. همه‌ی تیم‌ها سر جای خودشون نشستن. سؤال‌ها روی میز بود و هر تیم زودتر ‌می‌رسید به میزش زودتر شروع به حل کردن سؤال‌ها می‌کرد. همونطور که انتظار داشتیم سه سؤال بیشتر نبود. اولین سؤال یک سؤال کاملن بدیهی و آسون بود. دومین سؤال از بین سؤالای مسابقه اینترنتی انتخاب شده بود و نیاز به کمی محاسبه‌ی هندسی داشت. سؤال سوم هم سؤال نسبتن آسونی بود. اولین سؤالی که حل شد، سؤال یک بود که ما حل کردیم و سؤال دوم رو تیم‌های پاکستانی با سرعت بالایی حل کردن و به نظر می‌رسید اکثرن کد سؤال دو رو دارن از حفظ می‌زنن و جالب این بود که هیچ‌کدوم به سراغ سؤال یک که در حد جمع دو عدد بود نمی‌رفتن. حدود یک ساعت طول کشید تا هر سه سؤال رو حل کردیم. کمی با سیستم بازی کردیم. با استف‌ها صحبت کردیم. برای تیم‌های دیگه دست تکون می‌دادیم و لبخند می‌زدیم. کانتست 5 ساعته بود و کل پنج ساعت رو باید پشت کامپیوترمون می‌نشستیم. موقع نهار که شد اول یه ظرف شیرینی به رسم مهمون نوازی و خوش آمد گویی واسمون آوردن و بعد سه تا غذا آوردن و بهمون سفارش کردن که اگه خیلی تند بود غذاتون بگید تا یه چیز دیگه بیاریم واستون. اما ما از قبل خودمون رو واسه خوردن غذاهای تند آماده کرده بودیم. امیر اولین قاشق از غذا رو خورد و شروع کرد به بال بال زدن. یا خدا حالا این یه طوریش نشه اینجا. یه خانمی که اونجا بود سریع آب آورد و خاموشش کرد. من با دیدن این صحنه یه کم تو خوردن غذا تردید کردم اما گرسنه بودم. من هم یه بطری آب طلب کردم و اشهدم رو خوندم و قاشق اول رو رفتم بالا. خیلی تند بود. من از امیر و حسین بیشتر فلفل می‌خورم اما تندی این غذا در حدی بود که من رو هم آزار می‌داد. خلاصه اونقدر گرسنه بودیم که تندی غذا رو به جون خریدیم و اشک ریزان به خوردن ادامه دادیم. حسین توجهی به نوع و جنس غذا نداشت و فقط حجمش واسش مهم بود. بعد از غذا دو ساعتی وقت داشتیم. نمی‌دونستیم دیگه چیکار کنیم. پلکام سنگین شده بود. آروم سرم رو روی میز گذاشتم و چشامو بستم. حدود یک ساعت و نیم هر سه‌مون خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم چیزی به پایان مسابقه نمونده بود. سه تا بادکنک گرفته بودیم. تصمیم گرفتیم به سبک سایت تهران، 10 ثانیه آخر رو معکوس بشمریم و آخر سر بادکنک‌ها رو بترکونیم. بادکنک‌ها رو بین خودمون تقسیم کردیم. ثانیه‌های آخر بود. شروع کردیم. ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، یک. پق، پق، پق. هار هار هار. همه داشتن چپ چپ نگامون می‌کردن. یکی نبود بهشون بگه "برو عامو پاکستانه‌ها، اینطوری چپ چپ نگا کردنتون دیگه چیه؟ والله به قرآن با این نوناشون". ما اول شده بودیم و به قول امیر گربه رو دم حجله کشتیم. از اونجا که اومدیم بیرون سریع رفتیم و سوار اتوبوسی شدیم که به سمت هتل (من می‌گم هتل اما خدا شاهده امکاناتش در حد پراید بود) می‌رفت. خیابونای پاکستان توی شب وحشتناکه، هم جا تاریک و بدون رفت و آمد. خسته و کوفته به هتل رسیدیم. مسئول هتل منتظرمون بود. ازمون پرسید که برای شام چی میل داریم و ما هم با توجه به تجربه‌ی ظهر ازش درخواست غذای یواش کردیم. گفت فقط یک نوع غذای یواش داره که ما هم خدا رو شکر کردیم و گفتیم همون رو بیاره. به اتاق رفتیم و با اینترنت مزخرف هتل زنده بودن‌مون رو به خونواده و دکتر هوشمند که همیشه پیگیر حال ما بود خبر دادیم. حدود یک ساعت طول کشید که غذای یواش رو برامون آوردن. توی این ظرفای با کلاس بود که تو فیلما هس، از اون ظرفا که یه در نیم‌کره‌ای بزرگ روشه و وقتی برش می‌داری می‌بینی زیرش دو تا دونه هویج یا یه ذره سوپ بیشتر نیست. در ظرف بزرگ رو که برداشتیم زیرش برنج بود. برنجی که زیاد جالب نبود اما فلفل نداشت. ظرف دوم سوپ بود که من با دیدنش کلن اشتهام رو از دست دادم. با سرماخوردگی که داشتم ترجیح دادم گرسنه بخوابم. بنده خدا پیشخدمت هتل وقتی برای بردن ظرف خالی غذا به اتاق‌مون اومد و دید که هنوز پره خواست بره و بعدن که خوردیم برگرده اما ما بهش گفتیم که از این غذا نمی‌خوریم و می‌تونی ظرف‌ها رو ببری، اونم متعجب اومد و غذا رو با خودش برد.

ادامه خاطرات خیلی وقته که آماده است اما بنا به شرایطی که در حال حاضر واسم پیش اومده قادر به انتشارش نیستم ولی قول میدم در اولین زمان ممکن این کارو بکنم. امیدوارم از این کارم دلخور نشین. :)

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۴
سعید طامه بیدگلی
نمیدونم چرا اینطوری میشه
هر ترم یه درسی هس که آدم رو شوکه میکنه 
چند ترم پیش نمره‌ی 10 از درس طراحی و تحلیل الگوریتم و این ترم نمره‌ی درس گرافیک کامپیوتری.
جالب‌ترین نکته‌ی این درس پروژه‌هاش بود. پروژه‌هایی که من اولی مینوشتم و بعضن به بچه‌ها میدادم و کمک‌شون میکردم. پروژه‌هایی که اگه توی نوشتن‌شون از خودت خلاقیت نشون بدی و نخوای از الگوریتم‌های کلیشه‌ای استفاده کنی به اوضاع من دچار میشی.

آخه چرا؟!؟!
۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۸
سعید طامه بیدگلی

شاید اگر الهام نمی‌شد، بی‌تفاوت بودم.

اما الهام شد...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۳
سعید طامه بیدگلی

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۵۴
سعید طامه بیدگلی
اونقدر عصبانی‌ام که نمی‌خوام بنویسم و اونقدر عصبانی‌ام که دلم می‌خواد بنویسم. اونقدر عصبانی‌ام که نباید چیزی بنویسم یا حداقل اینجا نباید چیزی نوشته بشه اما اونقدر عصبانی‌ام که دلم می‌خواد همه چیز رو همین‌جا بنویسم. تجربه‌ی نوشتن و انتشار توی این حال رو دارم اما باید جایی بنویسم که یادم نره چی گذشته و چرا گذشته. چرا باید اینجا بنویسم رو نمی‌دونم اما اونقدری عصبانی هستم که وقتی شروع به نوشتن کنم دیگه نفهمم چی می‌گم. از بازخورد تجربه‌ی قبلی و توصیه‌ی یکی از دوستان، ننوشتن در این حال بهترین کار است اما هرچه با خودم کلنجار می‌روم نمی‌توانم فراموش کنم. شاید این چند خط بی‌معنی و مفهوم مرهمی باشد بر این خشم، اما افسوس که در این حال نباید نوشت. حتا حوصله ندارم این متن رو دوباره بخونم و غلط‌هاش رو اصلاح کنم.

از این‌که مطلبی نامفهوم و آشغال توی وبلاگم می‌ذارم از همه عذرخواهی می‌کنم اما دلم پره، خیلی پره.
۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۴۰
سعید طامه بیدگلی