بیاین بیخیال پاکستان شیم-2
پنجشنبه ساعت 9 بود که به خونه رسیدم. طبق معمول، اولین جایی که رفتم خونهی پدر بزرگم بود. شب جمعه کل خونواده اونجا دور هم جمع میشن. همه خیلی عجیب به من نگاه میکردن و ازم میپرسیدن این وقت سال تو اینجا چیکار میکنی. خب حق داشتن بپرسن، چون اگه تعطیلی بین دو ترم یا محرم (فقط دههی اول) و یا عید نباشه من اون دور و بر پیدام نمیشه اما خدایی خیلی بد بهم نگا میکردن. داستان رو واسشون توضیح دادم و بهشون گفتم میخوام برم پاکستان. به مامان و بابام گفته بودم و اونا زیاد با این سفر مخالف نبودن ولی به بقیه نگفته بودم، آخه نمیدونم چرا هر وقت در مورد انجام کاری با بقیه مشورت کردم کلن از انجام اون کار منصرف شدم یا اصلن شرایط طوری پیش نرفته که بتونم کارم رو درست انجام بدم. بعد از شنیدن کلمهی پاکستان همه قرمز شدن، نمیدونم چرا به این کلمه حساسیت داشتن و همه به جز پسرخالهی پنج سالهام تلاش میکردن با دادن اخبار به روز پاکستان که شامل به رگبار بستن هواپیمای شاهین پس از فرود در فرودگاه پاکستان و پیوستن طالبان پاکستان به دولت اسلامی عراق و شام بود، نظرم رو تغییر بدن و بیخیالم کنن. یه کم ترسیده بودم اما برخلاف رفتار همیشگی خیلی مهربون و با روی گشاده فقط لبخند میزدم و در آخر بهشون گفتم که دیگه کار از کار گذشته و درخواست ویزا دادم. اونا هم خیلی منطقی گفتن خب باشه برو. عاشق این کنار اومدنشون با مسائل بحرانیام، خداحافظی کردم و از اونجا زدم بیرون. دو روز رو کامل استراحت کردم (خب شاید این آخرین باری باشه که میتونم اینطوری استراحت کنم، پاکستانه شوخی نداره که).
شنبه شب به سمت خونهی خاله که تهران بود حرکت کردم. سه ساعت توی راه بودم و همش به این فک میکردم که شاید این بار آخر باشه (در جریانید که پاکستانه). رسیدم خونهی خاله، محمد اونجا بود و با اصرار زیاد راضیم کرد که شب برم پیشش که تنها نباشه. محمد خیلی خوابش سنگینه و وقتی میخوابه خیلی سخت میشه بیدارش کرد. این رو از قبل تجربه کرده بودم و میدونستم اگه برم پیشش احتمالش هست که فردا به موقع به سفارت نرسم. چارهای نبود از یه طرف محمد اصرار میکرد و از طرف ذیگه... اصلن من دو خط پیش راضی شدم که برم پیشش، چرا الکی داستان رو کش میدم. صبح ساعت 6 بیدار شدم و پارچ آب به دست رفتم بالا سر محمد، بهش گفتم یا بیدار میشی یا همه آب رو میریزم رو سرت. بنده خدا قبول کرد که بیدار شه، اما فقط قبول کرد و هیچ حرکت مثبتی در راه راضی نگه داشتن من انجام نمیداد، حتا یه تکون نمیخورد که من یک درصد احتمال بدم این داره بیدار میشه. خلاصه یه یه ساعتی فقط مذاکره کردیم، وعدههای خوبی میداد ولی خب عملی نمیکرد. دیدم فایده نداره، آنچنان بهش لگد زدم که بلند شد و شروع کرد به داد و بیداد، خب خدا رو شکر که بیدار شد، اما یه کم داد و بیداد کرد و دوباره خوابید. خدایا این چیه دیگه. با توکل به خدا پارچ آب رو ریختم روش. رفتارش بعد از این حرکت زیاد جالب نبود و منم ترجیح میدم در موردش چیزی ننویسم. ساعت 8:30 بود که مطمئن شدم بیدار شده. بخشی از مسیر رو با هم رفتیم. از ایستگاه توپخونه بود که راهمون از هم جدا شد و من در یک حرکت احمقانه که هنوز نمیتونم خودم و دلیل این حرکتم رو درک کنم سوار قطار خط دو شدم. ایستگاه دانشگاه امام علی پیاده شدم و دنبال تابلوهای خط لعنتی سه میگشتم. خدا خیرشون نده، خب چرا این خط سه رو افتتاح نمیکنید. حالا کار ندارم که اگه همون خط دو رو مستقیم میرفتم بیدردسر میرسیدم ایستگاه شهید بهشتی ولی خب حالا من یه حماقتی کردم، شما چرا این خط سه رو افتتاح نمیکنید که آدم این همه خوار نشه. درسته که حتا خر هم میدونه باید مستقیم بره ولی من میخوام بدونم چرا این خط سه رو افتتاح نمیکنن. دوباره کل مسیر رو برگشتم و با خط دو مثل خر تا بهشتی رفتم. ساعت ده بود و من هنوز توی مترو بودم. یه ساعت وقت داشتم تا خودم رو به سفارت برسونم. اگه نمیرسیدم نه تنها عملیات بیدار کردن محمد بیثمر میشد بلکه احتمال وقوع خطراتی همچون خفهشدن با دستان شخصی که در یک تماس تلفنی این موضوع رو به وضوح بهم گوشزد کرده بود وجود داشت. ساعت 10:50 خودم رو به سفارت رسوندم. اونجا با رفتار گرم و دوستانهی حسین آقا مسئول تحویل و چک کردن مدارک روبرو شدم. بهم گفت "کجایی تو شریف؟ از صبح منتظرتم. چرا اینقدر دیر اومدی؟ پس بقیهی دوستات کجان؟ میومدین همینجا خودم کاراتون رو ردیف میکردم." با خودم گفتم احتملن این بنده خدا قضیه مترو رو فهمیده که اینطور داره منو دست میندازه. مدارکم رو بهش تحویل دادم، یه نگاهی به مدارک کرد و بهم گفت: "مهربانی کن و منتظر بمون". یه ساعت بعد دیدم داره با یه تیکه کاغذ میاد به سمتم. شماره حساب، مبلغ و اسم من توی کاغذ نوشته شده بود. یه بار واسم توضیح داد که باید با این کاغذ چیکار کنم و رفت. تمام مراحل رو انجام دادم و فیش بانکی رو بهش تحویل دادم. گفت برو سهشنبه بیا و ویزات رو بگیر. ازش تشکر کردم و از سفارت زدم بیرون (این "سفارت" چقدر باکلاسه). به سرعت با امیر و حسین تماس گرفتم و خیالشون رو از جانب خودم راحت کردم. چند ساعتی قدم زدم. نزدیک شب بود. برگشتم خونه خاله. اینبار واسم فرقی نمیکرد کجا بخوابم. دوشنبه از صبح تا شب به آشپزهای هیئت کمک کردم و برای این که شب تنها نباشم مهدی کنارم موند. مهدی به مراتب راحتتر از محمد از خواب بیدار میشه. صبح ساعت 8:30 خیلی آسون بیدارش کردم و باهم از خونه زدیم بیرون. مهدی گفت که یه کار کوچیک توی بازار گل داره و از من خواست که باهاش تا اونجا برم. کارش حدود یک ساعت و نیم طول کشید. دوباره تماسهای تلفنی شروع شد. سریع خودم رو به مترو رسوندم و تا خود ایستگاه بهشتی مث خر رفتم. نزدیک ساعت 11 بود که به سفارت رسیدم. باز همون برخورد گرم و مهربون حسین آقا. پاسپورت و ویزا رو ازش گرفتم و از سفارت اومدم بیرون. سریع با امیر تماس گرفتم. یه عکس از ویزا واسه تأیید حرفام برا امیر فرستادم (فقط کنجکاو بود بدونه چه شکلیه). یه بلیط به مقصد مشهد گرفتم و تا شب با خیال راحت استراحت کردم (خب شاید این آخرین باری باشه که میتونم توی تهران استراحت کنم).
به سمت مشهد
شب بود. سوار اتوبوس شدم. چشام از خستگی وا نمیشد.اندک سرماخوردگی هم داشتم. به چشم به هم زدنی رسیدیم نیشابور. موقعیت رو به بقیه اعلام کردم. حسین نیم ساعت زودتر از من به ترمینال مشهد رسیده بود. یه دکه هست توی ترمینال که ما از زمان بازی ریاضی باهاش خاطره داریم. صبحونه رو اونجا خوردیم و به سمت حرم اما رضا حرکت کردیم. حدود یه ساعت توی حرم بودیم و اونجا عکس گرفتیم (نمازم خوندیم. داریم میریم پاکستان مگه میشه نماز نخونیم. تازه توبه هم کردیم). یه خورده توی شهر گشتیم و رفتیم فرودگاه. حسین بدون پاسپورت اومده بود مشهد. پاسپورتش هنوز آماده نبود و قرار بود صبح همون روز که پاسپورت آماده میشه با اولین پرواز واسش بفرستن. پاسپورت به موقع آماده شد و به موقع به دستمون رسید. پاسپورت به دست و خوشحال رفتیم خونهی امیر. ناهار رو مهمون خونوادهی مهربون و مهموننواز امیر بودیم. سه ساعت مونده به پرواز به سمت فرودگاه حرکت کردیم. موبایلامون رو به دلیلی که ترجیح میدم در موردش سکوت کنم و خودتون بعدن متوجه میشید خاموش کردیم و به بابای امیر تحویل دادیم. آخرین نماز مغرب و عشاء رو توی فرودگاه مشهد خوندیم و به سمت محل صدور کارت پرواز حرکت کردیم. اونجا خیلی بوی خوبی میومد. البته هرچی بیشتر به محل بازرسی وسایل نزدیک میشدیم این بو شدیدتر و غلیظتر میشد. کنجکاو بودم که این بو از کجاست. با رسیدن به محل بازرسی متوجه شدم که نمیشه با خودت اسپری ببری توی هواپیما و ملت همیشه در صحنهی ما که دوس نداشتن از اسپری بدنشون دل بکنن، همهی اسپری رو روی خودشون و اطرافیانشون خالی میکردن. اونقدر به این بو حساس شده بودم که داشتم سر درد میگرفتم. از مرحلهی بازرسی بدون زحمت و دردسر گذشتم. با مأمور چک پاسپورت یه خوش و بش کوتاهی داشتم. اسمش سعید بود و بهم میگفت سعیدا خیلی باحالن. هی بهش میگفتم بابا ولمون کن بریم، میگفت باشه بابا حالا چه عجلهای داری. فک کنم خیلی وقت بود که سعیدی از اونجا رد نشده بود. از اینجا که رد شدم صدایی شبیه به بعبع گوسفند به گوشم میرسید. خدایا ملت با خودشون گوسفند میبرن تو هواپیما؟ عجیب بود. هر چقدرم سعی کردم بفهمم این صدا از کجاست تلاشم بیفایده بود.
چند دقیقهی قبل از سوار شدن به هواپیما هم بین همین صداها گذشت. هیجان زیادی داشتم. برای اولین بار داشتم سوار هواپیما میشدم. اول سوار یه اتوبوس شدیم که قرار بود این اتوبوس ما رو تا جلوی هواپیما ببره. اتوبوس که پر شد حرکت کرد. هنوز 40 متر بیشتر نرفته بود که وایساد. هواپیمایی که عکس کلهی بز روی بال عقبش کشیده شده بود و از محلی که ما سوار اتوبوس شدیم اصن فاصلهای نداشت که راننده اتوبوس رو بندازیم تو زحمت جلومون بود. از شانس بدم جای من بین صندلی امیر و حسین بود و کنار پنجرهی هواپیما نبود و این ترتیب قرار بود تا آخرین پرواز حفظ بشه. طبق توافقاتی که انجام دادیم پرواز اول رو حسین، پرواز دوم رو امیر و پرواز سوم رو من کنار پنجره بشینم و همچنین چون پرواز اول و چهارم کوتاه بود پرواز چهارم هم باز حسین کنار پنجره باشه. الان نشستیم و کمربندها رو بستیم داریم به این پسره که میگه دو در در جلو دو در در عقب نگاه میکنیم. دوس داشتم یه کم استرس بگیرم، موقع پرواز یا حداقل موقع بلند شدن، فقط یه ذره استرس میخواستم که این پرواز به یاد موندنی بشه. اما یه ذره هم استرس نداشت. یه سری اتفاقات هم تو هواپیما افتاد که اهم اهم. بله، لطفن به ادامه داستان توجه کنید. حتا نشستن هواپیما توی فرودگاه قطر هم اونطور که فکرش رو میکردم حال نداد. خیلی رانندهی خوبی بود، اصن استرس و ترس سقوط به آدم دست نمیداد، خیلی بی سر و صدا توی فرودگاه قطر نشستیم. فرودگاه بزرگی بود. باید 18 ساعت رو توی این فرودگاه میموندیم که زمان پرواز پاکستان برسه.
فرودگاه حمد (Hamad International Airport)
چند ساعتی رو به گشت وگذار توی فرودگاه گذروندیم. هموطنان عزیز توی این فرودگاه به وفور مشاهده میشدند. قیافهها تابلو بود. هر سه تامون خسته بودیم. من و حسین دیشب تو اتوبوس خوابیدیم و امشب هم باید توی فرودگاه میخوابیدیم. از کمخوابی بدتر، این دستشوئیهای خارجی بود. مجبور بودم کمتر بخورم و بیآشامم. اصلن استفاده ازشو واسم دلچسب نبود. خدا رو شکر کردم که فقط 18 ساعت باید این اوضاع رو تحمل کنم و بعدش راحت میشم (زهی خیال باطل). یه جایی واسه خواب پیدا کردیم. یه اتاق بود پر از صندلیهای راحتی که من خودم به شخصه با اون کمبود خواب، سر درد، سرماخوردگی و بیحال نمیتونستم روشون بخوابم. چند ساعتی رو با حالتهای مختلف روی این صندلیها گذروندم. اما فایده نداشت. دیگه عصبانی شده بودم. کنترل کارهام از دستم در رفته بود. از جا بلند شدم و کیف مدارکم رو پرت کردم به سمت حسین و از اون اتاق کوفتی اومدم بیرون. حسین خواب بود و با این حرکت احمقانهی من از خواب پرید، اما بهم چیزی نگفت. خدا خیرش بده حالم رو درک میکرد. با چشای بسته به سمت دستشوئی رفتم و اونقدر خسته بودم که حتی حال نداشتم به تابلوها توجه کنم. اشتباهی رفتم توی دستشوئی زنونه. شانس آوردم خانم نظافتچی که اونجا مشغول کار بود زن مهربونی بود و داد و بیداد راه ننداخت. نظافتچی با مهربونی بهم گفت "اینجا چه غلطی میکنی؟" و منم با کلی شرمندگی گفتم خیلی خوابم میاد و تو عالم هپروتم، نادانی منو ببخش. هنوز حرفم تموم نشده بود که با آرامش و نوازش منو از اونجا انداخت بیرون. دیگه نمیخواستم برگردم توی اون اتاق استراحت مسخره. هنوز 15 ساعت دیگه باید این فرودگاه و این اوضاع رو تحمل کنم و از همهی اینا سختتر تحمل کردن من بود. شب رو به لطف imacهایی که توی فرودگاه بود صبح کردم. این youtube چقدر خفنه. خیلی باحاله. هر چی بخوای توش هست. خدا عمر با عزت بهشون بده. حداقل باعث شدن چند ساعتی من رو اعصاب امیر و حسین نباشم و به سمتشون کیف پرت نکنم. شب رو اینطوری صبح کردم. صبح شده بود و هر سه مون گرسنه بودیم. تصمیم گرفتیم سری به کینگبرگر بزنیم. سفارشمون حدود 30 دلار شد اما برگر کوچک و گرون کینگبرگر پاسخگوی این معدههایی که به فلافل دو نون جلفا عادت کرده بودند نبود. برخلاف سفر قبلی که واسه بازی ریاضی به مشهد رفته بودیم و هر چی به این حسین و علی نوروزی گفتم واسم سیبزمینی بگیرین اما نگرفتن، توی این سفر سیبزمینی به مقدار زیاد گیرم اومد. هنوز ده ساعت دیگه مونده بود به پرواز بعدی و سرگرمی ما توی این فرودگاه شده بود عکاسی و youtube. حسین بعد از صبحونه گرسنه بود اما من نه و در مورد امیر هم نمیتونم اظهار نظر بکنم. چهار، پنج ساعت خودمون رو سرگرم کردیم اما این شکم رو که نمیشه با youtube پر کرد. دوباره رفتیم کینگبرگر. خانمی که صندوقدار بود از ما پرسید از کجا اومدین و مقصدتون کجاست. به نظر خیلی مشتاق بود که باهامون صحبت کنه، اما وقتی فهمید مقصدمون پاکستانه خیلی سریعتر غذاهامون رو آماده کرد و بهمون تحویل داد. باقیموندهی وقتمون رو هم توی youtube گذروندیم. 17 ساعت رو توی اون فرودگاه کوفتی گذرونده بودیم و وقت پرواز به سمت لاهور شده بود. این پرواز به عهدهی شرکت هواپیمایی ترکیش و هواپیمایی قطر بود. این پرواز هم بدون استرس، بیروح و با غذایی مزخرف بود که من دوست نداشتم (البته امیر و حسین دوست داشتن و غذای من رو با شکلات عوض میکردن). موقع نشستن توی پاکستان هر لحظه منتظر صدای شلیک یا انفجار بودم. داشتم استرس الکی میدادم به خودم. اما خب این هم بیفایده بود.