شاید این مطلب باعث بشه برگردم به حال و هوای قدیم که خیلی دوست داشتم بنویسم. حالا که دارم خاطرات قدیم رو میخونم کیف میکنم. چقدر خوشحالم که خاطراتم رو اینجا ثبت کردم. شاید بهتر بود اول سلام میکردم :) به بزرگی خودتون ببخشید. سلامی گرم به همه شما عزیزان که شاید هنوزم دارید مطالب این وبلاگ رو دنبال میکنید (چه رویایی). یه کم از حال و هوای این روزا بگم. سربازی به خوبی و خوشی تموم شد. اولش چند روزی سر مرز خدمت کردم و بعد منتقل شدم به یه جای نزدیکتر و دوباره منتقل شدم به یه جای نزدیکتر تر. خلاصه که از اسم پادگان شهید رستمی میترسم اما پایانش خوش بود. این روزا سر در گمم. حسی که شاید برای اکثر جوونایی که تازه خدمتشون تموم میشه به وجود میاد. دنبال کار میگردیم و منتظر آزمونهای استخدامی دولتی. امشب علی میگفت کاری که دوست داری رو انجام بده، اگه رفتی سر یه شغلی که بهش عشق نداری تا آخر عمرت زجر میکشی، یه بزرگواری میگفت اگه یه حقوق بخور و نمیر سر برج زیر دندونت مزه کرد دیگه نمیتونی آقای خودت باشی و خودم همیشه اعتقاد داشتم کار نباید جلوی پیشرفت رو بگیره. همه اینا باعث شده که نسبت به آزمونای استخدامی بی تفاوت باشم و علاقهای به شرکت توی اونا نداشته باشم. رفتم سمت برنامه نویسی وب. میخوام به طور جدی تلاش کنم. همهی اون پشتکار و خلاقیتی که برای رسیدن به تیم امیر داشتم رو میخوام برای رسیدن به این هدفم استفاده کنم. الان کاری که دوست دارم بکنم اینه که نوشتن خاطرات مراکش رو شروع کنم. حال و هوای این روزا ابریه.