بیاین بیخیال پاکستان شیم-۱
به قلم سعید طامهی بیدگلی!
پیشزمینه
- ببین راستش ازت میخوام تغییر فاز بدی
- ؟؟
- ببین واقعیتش اینه که شرایطمون طوری نیست که تو ACM خارجی چیزی بشیم. برای هند فکر نمیکنم پول کافی داشته باشیم و اگه بدیم هم معلوم نیست که برنده شیم. پاکستان هم اصلن جواب ایمیل نمیده. بیا رو یه چیزی کار کنیم که آخرش یه نتیجهی مطمئن ازش بگیریم.
و اینگونه بود که به دلایلی نامعلوم داشتیم WF رو از دست میدادیم.
دوباره ACM اما این بار به قصد جهانی
قبل از تابستون با امیر صحبت کردم که امسال ACM بریم بنگلادش اما امیر میگفت به نظرش پاکستان بهتره و منم قبول کردم. خب هر چی باشه اون هفتصد هشتصدتا پیرهن بیشتر از من پاره کرده حالا بگذریم که شاید اکثرن پیرهن خودش نبوده. یه تخمین هزینه زدیم و دیدم که برای این مسافرت چیزی حدود سه میلیون پول لازم داریم. با شروع تابستون من شروع به بخور و بخواب کردم. آخه کار گیر نمیاد. اگر هم گیر بیاد نمیشه تو سه ماه، سه میلیون ازش برداشت کرد. گذشت و ماه مبارک رمضان فرا رسید و کار ما از بخور و بخواب به نخور و فقط بخواب تغییر فاز داد. دیگه کلافه شده بودم. آخرای ماه رمضون بود که به فکرم رسید برای کار برم تهران و تو کارخونهی یکی از اقوام مشغول کار بشم. توی اون یک ماه آخر تابستون روزی نه تا دوازده ساعت کار میکردم و چیزی حدود یک و نیم میلیون تونستم به دست بیارم.
وقتی اومدم دانشگاه با امیر نشستیم تا در مورد نفر سوم تیم تصمیم بگیریم. قرارمون پاکستان بود و به مسؤولهای اونجا ایمیل زده بودیم اما با گذشت چندین ماه به ایمیل ما جوابی نداده بودن. به غیر از این، مشکل بزرگ دیگهای که داشتیم این بود که دکتر هوشمند اصلن با سفر به پاکستان موافق نبودن و نظر ایشون روی بنگلادش بود.
یار سوم جور شد. نه علی نوروزی بود و نه حسین خوشبین (اینا خودشون انصراف دادن!)، بلکه فرشتهای بود به اسم حسین انعامزاده. نامهنگاریها با دانشگاه و دانشکده انجام شد و اجازهی خروج هر سه برای بنگلادش صادر شد! در همین حال و هوا ایمیلی از طرف پاکستانی اومد که نوشته بود منتظر خبرهای جدید باشین. این خبر موجب امید دوبارهی ما به پاکستان شد. البته هنوز خبری نبود ولی همین که یه ایمیل اومده بود ما این همه خوشحال بودیم.
تصمیم گرفتیم برای کانتست آنلاین سایت لاهور ثبتنام کنیم و اگه نتیجهی مورد نظر یا حتا بهتر از مورد نظر رو کسب کردیم، بعدش دیگه خدا بزرگه یه کاریش میکنیم. :-دی. تیم رو هم برای داکا و هم برای لاهور ثبتنام کردیم.
یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۳، روز کانتست آنلاین لاهور
کانتست چهار سؤال داشت و پنج ساعت وقت. حدودن ۲ ساعت طول کشید که کل سؤالها حل بشه اما قرار بود که نتایج در روز بعد اعلام بشه. استرس داشتیم. (امیر: دروغ میگه. من استرس نداشتم!) امید داشتیم که اون نتیجهی مورد نظر به دست بیاد. دوشنبه هم گذشت اما خبری از نتایج نبود. پیش خودمون فکر کردیم شاید طالبان زده دانشگاهشون رو ترکونده اما سهشنبه نزدیک ظهر بود که نتایج رو اعلام کردن و ما با اختلاف زیادی نسبت به تیم دوم، اول شده بودیم. خبر رو به امیر دادم و مذاکرات با دکتر هوشمند شروع شد.
پس از چندین ساعت مذاکره بین ۱+۲ و امیر بالأخره مذاکرات در روز سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۳ به نتیجه رسید و موفق شدیم ۱+۲ رو راضی کنیم که قصد ما از سفر به لاهور اول شدن است و حسن نیت خود را در کانتست اینترنتی نشان دادهایم. سفارت پاکستان در تهران فقط جمعه و شنبه تعطیل بود و ساعت کاریش در روزهای غیرتعطیل ۹ تا ۱۲ صبح یا شاید ظهر و یا شاید ۹ صبح تا ۱۲ ظهر بود. ساعت ۲۲:۱۵ روز سهشنبه بلیت گرفتیم و به خیال این که کار ما چهارشنبه به سرانجام میرسه و پنجشنبه ویزا به دست بر میگردیم یزد راهی تهران شدیم. ساعت تقریبن ۲۱:۴۵ بود که مدارک رو فراهم کردیم اما کپی کامل از مدارک نداشتیم و همچنین سه عدد شکم خالی وقتنشناس زبوننفهم داشتیم که این وسط طلب خوراک میکردن. به پیشنهاد دوستان من رفتم ساندویچی و اونا رفتن کپی بگیرن. من سه تا فلافل بزرگ با قارچ و پنیر سفارش دادم اما به دلیل تنگی وقت سفارش یه بنده خدای دیگه که زودتر از من دو تا فلافل کوچیک با قارچ و پنیر سفارش داده بود رو با دیدهی منت یواشکی گرفتم. از همین تریبون از اون بنده خدا معذرتخواهی میکنم. امیدوارم هنوز منتظر آمادهشدن اون دوتا فلافل کوچیک نمونده باشه و سه تا فلافل ما رو گرفته باشه.
ساعت ۲۱:۵۰ سوار تاکسی شدم و رفتم دنبال امیر و حسین. اونا هم سوار شدن و به سمت ترمینال حرکت کردیم. با چند دقیقه تأخیر به اتوبوس رسیدیم و تصمیم گرفتیم اون سه زبوننفهم رو خفه کنیم. بالأخره با هم کنار اومدیم و دو تا ساندویچ رو سه تایی خوردیم. مطمئنم حسین سیر شد (امیر: حسین مگه سیرم میشه؟) اما خودم و امیر رو زیاد مطمئن نیستم (امیر: باش تو رو خدا!).
بعد از شام امیر به قصد انجام فریضهی الاهی نیت کرد و همونجا نشسته روی صندلی شروع به نمازخوندن کرد. در همین حین کمکراننده بستههایی که توش بیسکوییت و چایی و ... بود رو داشت پخش میکرد. به ما سه تا که رسید اول دو تا جعبه به من و حسین داد و چرخید بستهی امیر رو تحویل بده که دید امیر داره دهنش رو مثل ماهی باز و بسته میکنه و خم و راست میشه و اصلن توجهی به حرفهای کمکراننده نداره. چون دیده بود ما سه تا با همیم برگشت سمت ما و پرسید «این چشه؟ مریضه؟». حسین هم نامردی نکرد گفت «آره. اینجا دکترها جوابش کردهان، داریم میبریمش تهران واسه دکتر». (امیر: پیازداغشو زیاد میکنه! بندهخدا فقط گفت «آره، داریم میبریمش تهران») من که داشتم میمردم از خنده، امیر هم کم مونده بود نمازش رو بشکنه و حسین و کمکراننده رو بگیره بزنه. کمکرانندهی بیچاره آهی از اعماق وجود کشید و برای همهی مریضای اسلام طلب شفا کرد، ما هم یه آمین گفتیم و دعا کردیم نماز امیر تموم نشه. بندهخدا گفت «هر چی خواستین به خودم بگین یه موقع تعارف نکنین». اینو گفت و رفت. بعد از چند دقیقه فلاسک به دست برگشت اما اینبار امیر داشت چرت میزد. رو به ما کرد و گفت «این چایی هم نمیتونه بخوره؟». حسین که دلش یه چایی اضافه میخواست گفت «چرا اما باید خنک بشه بعد خودمون آروم آروم بهش میدیم.» بندهخدا یه آبجوش واسه امیر ریخت و همونجا کف اتوبوس کنار صندلی گذاشت و باز هم سفارش کرد اگه چیزی خواستیم بهش بگیم. بنده باز هم از این تریبون از اون دوست عزیز کمکراننده معذرتخواهی میکنم که اینقدر این حسین ... لا اله الا الله.
بعد از این داستانها تا خود تهران خوابیدیم. صبح خیلی زود بود که به خواهش من ترمینال آزادی از اتوبوس پیاده شدیم و برای رسیدگی به سه زبوننفهم به داخل ساختمون ترمینال رفتیم. اونجا سه تا نیمرو زدیم به بدن و برای رفتن به سفارت از اونجا اومدیم بیرون و سوار مترو شدیم. سفارت خیابان دکتر فاطمی، نرسیده به خیابان جمالزاده بود. توی نقشههایی که داخل مترو بود ایستگاه فاطمی رو نشون داده بودن اما من نمیدونستم هنوز ایستگاه فاطمی افتتاح نشده. به اصرار من خط عوض کردیم و سوار اون قطاری شدیم که مستقیم میرفت میدون فاطمی. وقتی وارد قطار شدیم یه خانمی اعلام کرد که «ایستگاه بعد: شهید بهشتی(!)» یعنی قطار نه تنها در ایستگاه دکتر فاطمی توقف نداشت بلکه یک ایستگاه قبل و بعد از اون هم توقف نمیکرد. (امیر: این سعید کلن جزئیات مترو رو درک نمیکنه! جدی نگیرین این تیکههاشو. :) ) جاتون خالی از اون ثانیه به بعد قرار شد بار سنگین مسیریابی و پیشنهاد نزدیکترین مسیر از دوش من برداشته بشه و فقط به حمل کیفم و در صورت مورد پرسش قرار گرفتن، پاسخ دادن بسنده کنم.
ساعت تقریبن ۷:۳۰ صبح بود که به سفارت رسیدیم. اگه اون تابلوی سبز رنگ و پرچم سبز رنگ که به دور چوب خودش تاب خورده بود و به نظر میرسید یه چوب سبز بالای یه ساختمونه نبود اصلن نمیشد متوجه شد که اینجا سفارت یه کشوره. زنگ سفارتو زدیم. یه صدایی خشخشکنان گفت برین ۹ بیاین. رو به روی سفارت روی چندتا پله نشستیم که یکی از زبوننفهما که من فکر میکنم از همهی زبوننفهما زبوننفهمتره طلب غذا کرد و گذر عابران سنگکبهدست و بعضن بربریبهدست ما رو بر اون داشت که به دنبال نونوایی راهی خیابون بشیم. بالأخره با چند آدرس اشتباه و بالا و پایینکردن چندتا خیابون هم بربری پیدا کردیم هم خامهشکلاتی و شیرکاکائو. رفتیم توی یه ایستگاه اتوبوس نشستیم و شروع کردیم به خوردن. شاید توی اون ده دقیقه که ما توی ایستگاه بودیم شیش هفتتا اتوبوس از اونجا رد شد اما خدا رو شکر اونقدر بافرهنگ بودن که برای این که ما معذب نباشیم توقف نمیکردن و به راه خودشون ادامه میدادن!
ساعت ۸:۴۵ بود که در سفارت رو باز کردن. یه زیرزمین بود شبیه بیمارستانی که چند سالی هست تمیزش نکردهان. از در که وارد شدیم دو تا برد اونجا بود که اعلانات یکیش کاملن به زبان اردو و اون یکی انگلیسی و پارسی بود. داشتیم این برگهها رو میخوندیم که دیدیم مدارک مورد نیاز رو نوشته. یه هو جا خوردیم چون در قسمت مدارک مورد نیاز نوشته بود دعوتنامه از پاکستان مورد نیاز است. منتظر شدیم تا مسؤول تحویل مدارک اومد. پاسپورتهامون رو تحویل دادیم. بین یه دسته کاغذ شروع کرد به گشتن و تقریبن توی (۱)O به ما گفت که دعوتنامه ندارین و باید دعوتنامه داشته باشین. شرایط و هدف از سفرمون رو بهش گفتیم. اونم گفت که نمیتونه واسمون کاری بکنه و بیدعوتنامه فتیره! ما دست از پا درازتر از سفارت اومدیم بیرون و یه کافینت پیدا کردیم و موضوع رو از طریق ایمیل به دکتر عمر سلیمان گفتیم و ازش درخواست کردیم که هر چه سریعتر بهمون جواب بده.
تا ظهر چند باری ایمیلو چک کردیم اما خبری نبود. دیگه کمکم صدای اون زبوننفهمها هم داشت در میاومد. یه جا نوشته بود «هاتداگ با نوشابه ۵ تومن». اینا هم که زبوننفهم، هی گفتن «بریم، بریم». رفتیم خوردیم. چشمتون روز بد نبینه. یه دلدرد خفیفی گرفتیم و سیر نشدیم. البته بازم شک دارم که حسین سیر شده یا نه. (امیر: عمرن!) چند دقیقهای پیاده رفتیم تا به پارک دانشجو رسیدیم. یک کم اونجا استراحت کردیم و تصمیم گرفتیم بیخیال پاکستان بشیم اما باز نظرمون عوض شد و تصمیم گرفتیم اون شبو تهران بمونیم و منتظر دعوتنامه باشیم. من هر وقت میرم تهران و مجبور میشم شب بمونم به یاد مهدی و محمد، دو پسر دایی عزیزم که فقط موجبات زحمت این دو رو فراهم میکنم، میافتم. به محمد زنگ زدم و جریان رو گفتم. اونم گفت که توی بازار تهران مغازه گرفته و تا ساعت پنج اونجاس و از من خواست که با بچهها بریم بازار. ما هم چارهای نداشتیم و رفتیم. نماز رو توی مسجد بازار خوندیم و رفتیم پیش محمد. دوباره داستانو براش گفتیم. اونم یه چندتا پیشنهاد داد واسه دعوتنامه و به چندجا هم تلفن کرد اما بیفایده بود. ساعت تقریبن شیش بود که بهش گفتیم باید ایمیلو چک کنیم. اونم من و حسین رو کارگاه گذاشت و خودش با موتور امیر رو برد به کافینت. یه چند دقیقهای منتظر موندیم که مهدی هم اومد. داستانو واسه اونم گفتم و اندکی بعد محمد و امیر از راه رسیدن. امیر قیافهی ناراحت داشت و محمد هیچی نمیگفت. بعد از چند ثانیه سکوت، امیرجان به حرف آمد و گفت «بچهها باید بیخیال پاکستان بشیم چون هنوز خبری از دعوتنامه نیست و احتمالش کمه که تا فردا دعوتنامهای به دستمون برسه». دوباره چند ثانیه سکوت کردیم و ناراحت بودیم. یه هو امیر گفت «خب دیگه! ناراحت نباشین. دکتر عمر سلیمان گفته تا آخر شب دعوتنامه رو میفرسته». خیلی خوشحال شدیم.
داشتیم خوشحالی میکردیم که یه هو صدای بوق خاور اومد. میخواستن خاورو بار کنن و ما هم دیدیم دور از رسم مردونگیه که بعد از این همه زحمت یه ذره کمکشون نکنیم. بهشون کمک کردیم و راه افتادیم.
ساعت حدودن ۱۰ بود که شام خوردیم و بعد از اون چون به حسین قول داده بودم رفتیم فوتبال تو سالن نه دی. بعد از یک روز خیلی سخت و اون فوتبال آخر شب هر سه خسته و کوفته خوابیدیم که فردا صبح زود بریم سفارت. خیالمون از دعوتنامه راحت شده بود. به سمت سفارت حرکت کردیم. سریع خودمونو به سفارت رسوندیم و پاسپورتها رو به همون آقا دیروزیه تحویل دادیم. دوباره دعوتنامهها رو چک کرد و فوری گفت «دعوتنامه ندارین!». ما که متعجب از این پاسخ و زمان پاسخ بودیم بهش گفتیم که دعوتنامهها رو بده خودمون چک کنیم. اونم بهمون یه زونکن داد و وقتی چک کردیم دیدیم که انگار واقعن نیست! بهش گفتیم دعوتنامه دیشب ایمیل شده، اونم یه تلفن کرد به یکی که مسؤول کامپیوتر و چککردن ایمیلا بود. در کمال تعجب پاسخ شنیدیم که ایمیلی نیومده. ما که کاری نمیتونستیم بکنیم باز به همون نتیجهی همیشگی رسیدیم که بیاین بیخیال پاکستان شیم.
با یک بدبختی غیرقابلتوصیف سر صبح پنجشنبه یک کافینت باز پیدا کردیم و میلمونو چک کردیم. بندهخدا عمر سلیمان دعوتنامه رو فرستاده بود و تو میل امیر هم بود. تقریبن مطمئن بودیم که دعوتنامه رفته تو اسپمشون. برگشتیم سفارت و سعی کردیم راضیشون کنیم که اسپم رو چک کنن ولی اصلن در جریان و باغش نبودن که اسپم چیه. امیر با عمر سلیمان تماس گرفت تا دوباره مطمئن شه که حتمن دعوتنامه فرستاده شده و عمر سلیمان هم تأیید کرد که آخر وقت دیشب فرستاده. امیر که دید اینا خیلی شوتن، پیشنهاد داد که خودمون بریم دعوتنامه رو براشون فروارد کنیم. رفتیم کافینت و امیر دعوتنامه رو با یه ایمیل بینام براشون فروارد کرد. برگشتیم سفارت. وقت کاریشون تموم شده بود و مسؤول چک ایمیل طبقهی بالا بود و مسؤول ویزا طبقهی پایین و از اونجا تا اینجا نمیتونستن با هم هماهنگ بشن. همینطوری بلاتکلیف نشسته بودیم. دوباره به یارو گفتیم چک کنه که ایمیل اومده یا نه. اونم شمارهی مسؤول ایمیل رو داد بهمون و گفت خودمون چک کنیم. زنگ زدیم از دعوتنامه پرسیدیم، اونم گفت که نیم ساعت دیگه زنگ بزنین. نیم ساعت بعدش زنگ زدیم، گفت که رسیده و ما هم پر در آوردیم(!). (امیر: این وسطا یه بچهای هم تو سفارت استفراغ کرد و اونجا رو به گند کشید.) چون ساعت کاری سفارت تموم شده بود و اگه ما اون روز کارمون درست نمیشد باید تا یکشنبه صبر میکردیم و جمعه مسابقه بود به هر زور و زحمتی بود با چک و چونه رفتیم و مسؤول بلندپایهتری که با متقاضیان مصاحبه میکرد رو دیدیم و شرایطمونو گفتیم. اما اون بهمون گفت طبق قوانین پاکستان، اونایی که مشهدین باید برن مشهد، اونایی که زاهدانین باید برن زاهدان و بقیهی شهرهای ایران باید بیان تهران درخواست ویزا بدن و از شانس بد (شاید هم خوب یا شاید هیچکدام!) ما نخود، نخود، هر کی رود خانهی خود. با من که مشکلی برای درخواست ویزا نداشتم مصاحبه کرد اما مدارکم کامل نبود. کامل بود فقط یکی از نامههایی که داشتم رو به زبان انگلیسی میخواستن. این شد که آن روز کار هیچکدوممون به سرانجام نرسید و پس از ساعاتی مشورت و قدمزدن هر کدام راهی دیار خود شدیم.