سعید طامه بیدگلی

خیلی گشتم که یه متن خوب پیدا کنم و از کلیدهای ترکیبی Ctrl+c و Ctrl+v برای انتقالش به این مطلب استفاده کنم، اما دلم نخواست. دلم نخواست یه متن تکراری رو که شاید صد جا خونده باشین، اینجا هم بخونینش.

امیدوارم از خوشی‌های سال 93 لذت برده باشین و از بدی‌ها و اشتباهاتتون درس عبرت گرفته باشین.

واسه همه‌تون آرزوی موفقیت و خوشی فراوان توی سال جدید دارم.


پ.ن: اگه کاری کردم یا مطلبی نوشتم که موجب ناراحتی کسی شده ازش می‌خوام بذاره به پای جوونی و بی‌تجربه‌گیم و ازم دلگیر نباشه.

۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۵۲
سعید طامه بیدگلی

پنج‌شنبه ساعت 9 بود که به خونه رسیدم. طبق معمول، اولین جایی که رفتم خونه‌ی پدر بزرگم بود. شب جمعه کل خونواده اونجا دور هم جمع می‌شن. همه خیلی عجیب به من نگاه میکردن و ازم می‌پرسیدن این وقت سال تو اینجا چی‌کار می‌کنی. خب حق داشتن بپرسن، چون اگه تعطیلی بین دو ترم یا محرم (فقط دهه‌ی اول) و یا عید نباشه من اون دور و بر پیدام نمی‌شه اما خدایی خیلی بد بهم نگا می‌کردن. داستان رو واسشون توضیح دادم و بهشون گفتم می‌خوام برم پاکستان. به مامان و بابام گفته بودم و اونا زیاد با این سفر مخالف نبودن ولی به بقیه نگفته بودم، آخه نمی‌دونم چرا هر وقت در مورد انجام کاری با بقیه مشورت کردم کلن از انجام اون کار منصرف شدم یا اصلن شرایط طوری پیش نرفته که بتونم کارم رو درست انجام بدم. بعد از شنیدن کلمه‌ی پاکستان همه قرمز شدن، نمی‌دونم چرا به این کلمه حساسیت داشتن و همه به جز پسرخاله‌ی پنج ساله‌ام تلاش می‌کردن با دادن اخبار به روز پاکستان که شامل به رگبار بستن هواپیمای شاهین پس از فرود در فرودگاه پاکستان و پیوستن طالبان پاکستان به دولت اسلامی عراق و شام بود، نظرم رو تغییر بدن و بیخیالم کنن. یه کم ترسیده بودم اما برخلاف رفتار همیشگی خیلی مهربون و با روی گشاده فقط لبخند می‌زدم و در آخر بهشون گفتم که دیگه کار از کار گذشته و درخواست ویزا دادم. اونا هم خیلی منطقی گفتن خب باشه برو. عاشق این کنار اومدن‌شون با مسائل بحرانی‌ام، خداحافظی کردم و از اونجا زدم بیرون. دو روز رو کامل استراحت کردم (خب شاید این آخرین باری باشه که می‌تونم اینطوری استراحت کنم، پاکستانه شوخی نداره که).

شنبه شب به سمت خونه‌ی خاله که تهران بود حرکت کردم. سه ساعت توی راه بودم و همش به این فک می‌کردم که شاید این بار آخر باشه (در جریانید که پاکستانه). رسیدم خونه‌ی خاله، محمد اونجا بود و با اصرار زیاد راضیم کرد که شب برم پیشش که تنها نباشه. محمد خیلی خوابش سنگینه و وقتی  می‌خوابه خیلی سخت میشه بیدارش کرد. این رو از قبل تجربه کرده بودم و می‌دونستم اگه برم پیشش احتمالش هست که فردا به موقع به سفارت نرسم. چاره‌ای نبود از یه طرف محمد اصرار می‌کرد و از طرف ذیگه... اصلن من دو خط پیش راضی شدم که برم پیشش، چرا الکی داستان رو کش می‌دم. صبح ساعت 6 بیدار شدم و پارچ آب به دست رفتم بالا سر محمد، بهش گفتم یا بیدار میشی یا همه آب رو می‌ریزم رو سرت. بنده خدا قبول کرد که بیدار شه، اما فقط قبول کرد و هیچ حرکت مثبتی در راه راضی نگه داشتن من انجام نمی‌داد، حتا یه تکون نمی‌خورد که من یک درصد احتمال بدم این داره بیدار میشه. خلاصه یه یه ساعتی فقط مذاکره کردیم، وعده‌های خوبی می‌داد ولی خب عملی نمی‌کرد. دیدم فایده نداره، آنچنان بهش لگد زدم که بلند شد و شروع کرد به داد و بیداد، خب خدا رو شکر که بیدار شد، اما یه کم داد و بیداد کرد و دوباره خوابید. خدایا این چیه دیگه. با توکل به خدا پارچ آب رو ریختم روش. رفتارش بعد از این حرکت زیاد جالب نبود و منم ترجیح میدم در موردش چیزی ننویسم. ساعت 8:30 بود که مطمئن شدم بیدار شده. بخشی از مسیر رو با هم رفتیم. از ایستگاه توپ‌خونه بود که راه‌مون از هم جدا شد و من در یک حرکت احمقانه که هنوز نمی‌تونم خودم و دلیل این حرکتم رو درک کنم سوار قطار خط دو شدم. ایستگاه دانشگاه امام علی پیاده شدم و دنبال تابلوهای خط لعنتی سه میگشتم. خدا خیرشون نده، خب چرا این خط سه رو افتتاح نمی‌کنید. حالا کار ندارم که اگه همون خط دو رو مستقیم می‌رفتم بی‌دردسر می‌رسیدم ایستگاه شهید بهشتی ولی خب حالا من یه حماقتی کردم، شما چرا این خط سه رو افتتاح نمی‌کنید که آدم این همه خوار نشه. درسته که حتا خر هم می‌دونه باید مستقیم بره ولی من می‌خوام بدونم چرا این خط سه رو افتتاح نمیکنن. دوباره کل مسیر رو برگشتم و با خط دو مثل خر تا بهشتی رفتم. ساعت ده بود و من هنوز توی مترو بودم. یه ساعت وقت داشتم تا خودم رو به سفارت برسونم. اگه نمی‌رسیدم نه تنها عملیات بیدار کردن محمد بی‌ثمر می‌شد بلکه احتمال وقوع خطراتی هم‌چون خفه‌شدن با دستان شخصی که در یک تماس تلفنی این موضوع رو به وضوح بهم گوشزد کرده بود وجود داشت. ساعت 10:50 خودم رو به سفارت رسوندم. اونجا با رفتار گرم و دوستانه‌ی حسین آقا مسئول تحویل و چک کردن مدارک روبرو شدم. بهم گفت "کجایی تو شریف؟ از صبح منتظرتم. چرا اینقدر دیر اومدی؟ پس بقیه‌ی دوستات کجان؟ میومدین همینجا خودم کاراتون رو ردیف می‌کردم." با خودم گفتم احتملن این بنده خدا قضیه مترو رو فهمیده که اینطور داره منو دست می‌ندازه. مدارکم رو بهش تحویل دادم، یه نگاهی به مدارک کرد و بهم گفت: "مهربانی کن و منتظر بمون". یه ساعت بعد دیدم داره با یه تیکه کاغذ میاد به سمتم. شماره حساب، مبلغ و اسم من توی کاغذ نوشته شده بود. یه بار واسم توضیح داد که باید با این کاغذ چیکار کنم و رفت. تمام مراحل رو انجام دادم و فیش بانکی رو بهش تحویل دادم. گفت برو سه‌شنبه بیا و ویزات رو بگیر. ازش تشکر کردم و از سفارت زدم بیرون (این "سفارت" چقدر باکلاسه). به سرعت با امیر و حسین تماس گرفتم و خیال‌شون رو از جانب خودم راحت کردم. چند ساعتی قدم زدم. نزدیک شب بود. برگشتم خونه خاله. این‌بار واسم فرقی نمی‌کرد کجا بخوابم. دوشنبه از صبح تا شب به آشپزهای هیئت کمک کردم و برای این‌ که شب تنها نباشم مهدی کنارم موند. مهدی به مراتب راحت‌تر از محمد از خواب بیدار می‌شه. صبح ساعت 8:30 خیلی آسون بیدارش کردم و باهم از خونه زدیم بیرون. مهدی گفت که یه کار کوچیک توی بازار گل داره و از من خواست که باهاش تا اونجا برم. کارش حدود یک ساعت و نیم طول کشید. دوباره تماس‌های تلفنی شروع شد. سریع خودم رو به مترو رسوندم و تا خود ایستگاه بهشتی مث خر رفتم. نزدیک ساعت 11 بود که به سفارت رسیدم. باز همون برخورد گرم و مهربون حسین آقا. پاسپورت و ویزا رو ازش گرفتم و از سفارت اومدم بیرون. سریع با امیر تماس گرفتم. یه عکس از ویزا واسه تأیید حرفام برا امیر فرستادم (فقط کنجکاو بود بدونه چه شکلیه). یه بلیط به مقصد مشهد گرفتم و تا شب با خیال راحت استراحت کردم (خب شاید این آخرین باری باشه که می‌تونم توی تهران استراحت کنم).

به سمت مشهد

شب بود. سوار اتوبوس شدم.  چشام از خستگی وا نمی‌شد.اندک سرماخوردگی هم داشتم. به چشم به هم زدنی رسیدیم نیشابور. موقعیت رو به بقیه اعلام کردم. حسین نیم ساعت زودتر از من به ترمینال مشهد رسیده بود. یه دکه هست توی ترمینال که ما از زمان بازی ریاضی باهاش خاطره داریم. صبحونه رو اونجا خوردیم و به سمت حرم اما رضا حرکت کردیم. حدود یه ساعت توی حرم بودیم و اونجا عکس گرفتیم (نمازم خوندیم. داریم می‌ریم پاکستان مگه می‌شه نماز نخونیم. تازه توبه هم کردیم). یه خورده توی شهر گشتیم و رفتیم فرودگاه. حسین بدون پاسپورت اومده بود مشهد. پاسپورتش هنوز آماده نبود و قرار بود صبح همون روز که پاسپورت آماده میشه با اولین پرواز واسش بفرستن. پاسپورت به موقع آماده شد و به موقع به دستمون رسید. پاسپورت به دست و خوشحال رفتیم خونه‌ی امیر. ناهار رو مهمون خونواده‌ی مهربون و مهمون‌نواز امیر بودیم. سه ساعت مونده به پرواز به سمت فرودگاه حرکت کردیم. موبایلامون رو به دلیلی که ترجیح می‌دم در موردش سکوت کنم و خودتون بعدن متوجه می‌شید خاموش کردیم و به بابای امیر تحویل دادیم. آخرین نماز مغرب و عشاء رو توی فرودگاه مشهد خوندیم و به سمت محل صدور کارت پرواز حرکت کردیم. اونجا خیلی بوی خوبی میومد. البته هرچی بیشتر به محل بازرسی وسایل نزدیک می‌شدیم این بو شدیدتر و غلیظ‌تر می‌شد. کنجکاو بودم که این بو از کجاست. با رسیدن به محل بازرسی متوجه شدم که نمی‌شه با خودت اسپری ببری توی هواپیما و ملت همیشه در صحنه‌ی ما که دوس نداشتن از اسپری بدن‌شون دل بکنن، همه‌ی اسپری رو روی خودشون و اطرافیان‌شون خالی می‌کردن. اونقدر به این بو حساس شده بودم که داشتم سر درد می‌گرفتم. از مرحله‌ی بازرسی بدون زحمت و دردسر گذشتم. با مأمور چک پاسپورت یه خوش و بش کوتاهی داشتم. اسمش سعید بود و بهم می‌گفت سعیدا خیلی باحالن. هی بهش می‌گفتم بابا ولمون کن بریم، می‌گفت باشه بابا حالا چه عجله‌ای داری. فک کنم خیلی وقت بود که سعیدی از اونجا رد نشده بود. از اینجا که رد شدم صدایی شبیه به بع‌بع گوسفند به گوشم می‌رسید. خدایا ملت با خودشون گوسفند می‌برن تو هواپیما؟ عجیب بود. هر چقدرم سعی کردم بفهمم این صدا از کجاست تلاشم بی‌فایده بود.

چند دقیقه‌ی قبل از سوار شدن به هواپیما هم بین همین صداها گذشت. هیجان زیادی داشتم. برای اولین بار داشتم سوار هواپیما می‌شدم. اول سوار یه اتوبوس شدیم که قرار بود این اتوبوس ما رو تا جلوی هواپیما ببره. اتوبوس که پر شد حرکت کرد. هنوز 40 متر بیشتر نرفته بود که وایساد. هواپیمایی که عکس کله‌ی بز روی بال عقبش کشیده شده بود و از محلی که ما سوار اتوبوس شدیم اصن فاصله‌ای نداشت که راننده اتوبوس رو بندازیم تو زحمت جلومون بود. از شانس بدم جای من بین صندلی امیر و حسین بود و کنار پنجره‌ی هواپیما نبود و این ترتیب قرار بود تا آخرین پرواز حفظ بشه. طبق توافقاتی که انجام دادیم پرواز اول رو حسین، پرواز دوم رو امیر و پرواز سوم رو من کنار پنجره بشینم و همچنین چون پرواز اول و چهارم کوتاه بود پرواز چهارم هم باز حسین کنار پنجره باشه. الان نشستیم و کمربندها رو بستیم داریم به این پسره که میگه دو در در جلو دو در در عقب نگاه می‌کنیم. دوس داشتم یه کم استرس بگیرم، موقع پرواز یا حداقل موقع بلند شدن، فقط یه ذره استرس می‌خواستم که این پرواز به یاد موندنی بشه. اما یه ذره هم استرس نداشت. یه سری اتفاقات هم تو هواپیما افتاد که اهم اهم. بله، لطفن به ادامه داستان توجه کنید. حتا نشستن هواپیما توی فرودگاه قطر هم اون‌طور که فکرش رو می‌کردم حال نداد. خیلی راننده‌ی خوبی بود، اصن استرس و ترس سقوط به آدم دست نمی‌داد، خیلی بی سر و صدا توی فرودگاه قطر نشستیم. فرودگاه بزرگی بود. باید 18 ساعت رو توی این فرودگاه می‌موندیم که زمان پرواز پاکستان برسه.

فرودگاه حمد (Hamad International Airport)

چند ساعتی رو به گشت وگذار توی فرودگاه گذروندیم. هموطنان عزیز توی این فرودگاه به وفور مشاهده می‌شدند. قیافه‌ها تابلو بود. هر سه تامون خسته بودیم. من و حسین دیشب تو اتوبوس خوابیدیم و امشب هم باید توی فرودگاه می‌خوابیدیم. از کم‌خوابی بدتر، این دستشوئی‌های خارجی بود. مجبور بودم کمتر بخورم و بی‌آشامم. اصلن استفاده ازشو واسم دلچسب نبود. خدا رو شکر کردم که فقط 18 ساعت باید این اوضاع رو تحمل کنم و بعدش راحت می‌شم (زهی خیال باطل). یه جایی واسه خواب پیدا کردیم. یه اتاق بود پر از صندلی‌های راحتی که من خودم به شخصه با اون کمبود خواب، سر درد، سرماخوردگی و بی‌حال نمی‌تونستم روشون بخوابم. چند ساعتی رو با حالت‌های مختلف روی این صندلی‌ها گذروندم. اما فایده نداشت. دیگه عصبانی شده بودم. کنترل کارهام از دستم در رفته بود. از جا بلند شدم و کیف مدارکم رو پرت کردم به سمت حسین و از اون اتاق کوفتی اومدم بیرون. حسین خواب بود و با این حرکت احمقانه‌ی من از خواب پرید، اما بهم چیزی نگفت. خدا خیرش بده حالم رو درک می‌کرد. با چشای بسته به سمت دستشوئی رفتم و اونقدر خسته بودم که حتی حال نداشتم به تابلوها توجه کنم. اشتباهی رفتم توی دستشوئی زنونه. شانس آوردم خانم نظافت‌چی که اونجا مشغول کار بود زن مهربونی بود و داد و بی‌داد راه ننداخت. نظافت‌چی با مهربونی بهم گفت "اینجا چه غلطی می‌کنی؟" و منم با کلی شرمندگی گفتم خیلی خوابم میاد و تو عالم هپروتم، نادانی منو ببخش. هنوز حرفم تموم نشده بود که با آرامش و نوازش منو از اونجا انداخت بیرون. دیگه نمی‌خواستم برگردم توی اون اتاق استراحت مسخره. هنوز 15 ساعت دیگه باید این فرودگاه و این اوضاع رو تحمل کنم و از همه‌ی اینا سخت‌تر تحمل کردن من بود. شب رو به لطف imacهایی که توی فرودگاه بود صبح کردم. این youtube چقدر خفنه. خیلی باحاله. هر چی بخوای توش هست. خدا عمر با عزت بهشون بده. حداقل باعث شدن چند ساعتی من رو اعصاب امیر و حسین نباشم و به سمت‌شون کیف پرت نکنم. شب رو اینطوری صبح کردم. صبح شده بود و هر سه مون گرسنه بودیم. تصمیم گرفتیم سری به کینگ‌برگر بزنیم. سفارش‌مون حدود 30 دلار شد اما برگر کوچک و گرون کینگ‌برگر پاسخ‌گوی این معده‌هایی که به فلافل دو نون جلفا عادت کرده بودند نبود. برخلاف سفر قبلی که واسه بازی ریاضی به مشهد رفته بودیم و هر چی به این حسین و علی نوروزی گفتم واسم سیب‌زمینی بگیرین اما نگرفتن، توی این سفر سیب‌زمینی به مقدار زیاد گیرم اومد. هنوز ده ساعت دیگه مونده بود به پرواز بعدی و سرگرمی ما توی این فرودگاه شده بود عکاسی و youtube. حسین بعد از صبحونه گرسنه بود اما من نه و در مورد امیر هم نمی‌تونم اظهار نظر بکنم. چهار، پنج ساعت خودمون رو سرگرم کردیم اما این شکم رو که نمی‌شه با youtube پر کرد. دوباره رفتیم کینگ‌برگر. خانمی که صندوق‌دار بود از ما پرسید از کجا اومدین و مقصدتون کجاست. به نظر خیلی مشتاق بود که باهامون صحبت کنه، اما وقتی فهمید مقصدمون پاکستانه خیلی سریع‌تر غذاهامون رو آماده کرد و بهمون تحویل داد. باقی‌مونده‌ی وقت‌مون رو هم توی youtube گذروندیم. 17 ساعت رو توی اون فرودگاه کوفتی گذرونده بودیم و وقت پرواز به سمت لاهور شده بود. این پرواز به عهده‌ی شرکت هواپیمایی ترکیش و هواپیمایی قطر بود. این پرواز هم بدون استرس، بی‌روح و با غذایی مزخرف بود که من دوست نداشتم (البته امیر و حسین دوست داشتن و غذای من رو با شکلات عوض میکردن). موقع نشستن توی پاکستان هر لحظه منتظر صدای شلیک یا انفجار بودم. داشتم استرس الکی می‌دادم به خودم. اما خب این هم بی‌فایده بود.

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۲
سعید طامه بیدگلی

بعضی وقت‌ها آدم نمی‌داند در مورد این اساتید محترم چه بگوید. آخر یک انسان چقدر می‌تواند بی‌منطق و ... باشد. این ترم موقع انتخاب واحد با خودم گفتم این ترم، ترمی نیست که بتوانم درس‌های سخت بردارم پس درس گراف را به عنوان درسی راحت‌الپاس برمی‌دارم. طبق همان ذهنیتی که داشتم مطالب درس زیاد سخت نبود و به نظر می‌رسید که می‌شود نمره‌ی خوبی از این درس گرفت، فقط تنها مشکلی که با کلاس‌ها داشتم، اخلاق بد و غیرقابل تحمل استاد (استاد!!!) محترم بود که با توجه به حساسیت کم این آقا به حضور و غیاب و این که اعتقاد داشتند شخصیت دانشجو بیشتر از آن است که به زور حضور و غیاب در کلاس حضور داشته باشد، این مشکل نیز قابل حل بود. تاریخ میان‌ترم را مشخص کرد. درست چند روز بعد از مسابقات ACM بود. با خود گفتم درست است بی‌اخلاق است اما برای دانشجو ارزش قائل است. شاید بتوانم از او فرجه بگیرم و امتحان را در تاریخی دیگر بدهم.

پس از بازگشت از پاکستان یک روز وقت داشتم که جزوه‌ی 40 برگی میان‌ترم را بخوانم، اما خستگی سفر و حجم زیاد جزوه میل مرا به این کار کم کرد. با خود گفتم فردا قبل از میان‌ترم با این آقا صحبت میکنم و به امید مساعدت، موضوع را با او درمیان می‌گذارم. پانزده دقیقه قبل از امتحان بود که موفق شدم در راهرو دانشکده او را ببینم موضوع را برایش بازگو کنم.

با چنان برخورد زشت و دور از ذهنی مواجه شدم که در آن لحظه فقط این در ذهنم گذشت "ای کاش هیچ وقت از او این درخواست را نکرده بودم". به من گفت باید میان‌ترم بدهم و اگر این کار را نکنم فرجه‌ی دیگری در اختیارم نمی‌گذارد و نمره‌ی من از میان‌ترم صفر است. از مسابقات و مقامی که کسب کرده بودیم گفتم. گفت این به من مربوط نیست و شما هر کار کرده‌ای لطف به خودت بوده و این دلایل برای من موجه نیست. گفتم می‌توانم به سرپرست تیم بگویم که با شما صحبت کند. گفت من این حرف‌ها را قبول ندارم تو اگر می‌خواهی باید از طرف رئیس دانشگاه برایم نامه بیاوری...

آخر این چه برخوردی است، بعد از این آدم به چه دل‌خوش باشد و رغبت کند این درس را بخواند. با حس تنفری که از گراف برایم پیش آمده چه کنم.

به ناچار امتحان دادم. زیاد سخت نبود (شاید چون نخوانده بودم به نظرم سخت نمی‌رسید) اما هیچ میلی به نوشتن و فکر کردن نداشتم و سر جلسه فقط به این فکر بودم که یک آدم چقدر می‌تواند بی‌منطق و... باشد. 

همیشه با خودم فکر می‌کردم شاید مشکل از من است و او حق دارد اما هیچ‌گاه حرف‌هایش را فراموش نمیکردم، تا این که یک روز در کلاس گفت: آنان که میان‌ترم نداده‌اند می‌توانند با پایان‌ترم یک‌جا امتحان دهند. با این حرفش مطمئن شدم که مشکلش با من است. دیگر تحملش برایم سخت بود. با خود گفتم به هر شکلی که شده این درس را حذف میکنم. دیگر نمیخواستم جایی بروم که می‌دانستم او هم در آنجا حضور دارد، حتی امتحان پایان‌ترم.

امروز امتحان نهایی این درس بود. اندکی کسالت داشتم و سرم زدم و دور از جان‌تان چند ساعتی بستری شدم. 

باشد که با درخواست حذف پزشکی‌ام موافقت شود.

۳۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۸:۵۴
سعید طامه بیدگلی

به قلم سعید طامه‌ی بیدگلی!


پیش‌زمینه

- ببین راستش ازت می‌خوام تغییر فاز بدی

- ؟؟

- ببین واقعیتش اینه که شرایطمون طوری نیست که تو ACM خارجی چیزی بشیم. برای هند فکر نمی‌کنم پول کافی داشته باشیم و اگه بدیم هم معلوم نیست که برنده شیم. پاکستان هم اصلن جواب ایمیل نمی‌ده. بیا رو یه چیزی کار کنیم که آخرش یه نتیجه‌ی مطمئن ازش بگیریم.

و این‌گونه بود که به دلایلی نامعلوم داشتیم WF رو از دست می‌دادیم.


دوباره ACM اما این بار به قصد جهانی

قبل از تابستون با امیر صحبت کردم که امسال ACM بریم بنگلادش اما امیر می‌گفت به نظرش پاکستان بهتره و منم قبول کردم. خب هر چی باشه اون هفتصد هشتصدتا پیرهن بیش‌تر از من پاره کرده حالا بگذریم که شاید اکثرن پیرهن خودش نبوده. یه تخمین هزینه زدیم و دیدم که برای این مسافرت چیزی حدود سه میلیون پول لازم داریم. با شروع تابستون من شروع به بخور و بخواب کردم. آخه کار گیر نمیاد. اگر هم گیر بیاد نمی‌شه تو سه ماه، سه میلیون ازش برداشت کرد. گذشت و ماه مبارک رمضان فرا رسید و کار ما از بخور و بخواب به نخور و فقط بخواب تغییر فاز داد. دیگه کلافه شده بودم. آخرای ماه رمضون بود که به فکرم رسید برای کار برم تهران و تو کارخونه‌ی یکی از اقوام مشغول کار بشم. توی اون یک ماه آخر تابستون روزی نه تا دوازده ساعت کار می‌کردم و چیزی حدود یک و نیم میلیون تونستم به دست بیارم.

وقتی اومدم دانشگاه با امیر نشستیم تا در مورد نفر سوم تیم تصمیم بگیریم. قرارمون پاکستان بود و به مسؤول‌های اون‌جا ایمیل زده بودیم اما با گذشت چندین ماه به ایمیل ما جوابی نداده بودن. به غیر از این، مشکل بزرگ دیگه‌ای که داشتیم این بود که دکتر هوشمند اصلن با سفر به پاکستان موافق نبودن و نظر ایشون روی بنگلادش بود. 

یار سوم جور شد. نه علی نوروزی بود و نه حسین خوش‌بین (اینا خودشون انصراف دادن!)، بلکه فرشته‌ای بود به اسم حسین انعام‌زاده. نامه‌نگاری‌ها با دانشگاه و دانشکده انجام شد و اجازه‌ی خروج هر سه برای بنگلادش صادر شد! در همین حال و هوا ایمیلی از طرف پاکستانی اومد که نوشته بود منتظر خبرهای جدید باشین. این خبر موجب امید دوباره‌ی ما به پاکستان شد. البته هنوز خبری نبود ولی همین که یه ایمیل اومده بود ما این همه خوش‌حال بودیم.

تصمیم گرفتیم برای کانتست آنلاین سایت لاهور ثبت‌نام کنیم و اگه نتیجه‌ی مورد نظر یا حتا بهتر از مورد نظر رو کسب کردیم، بعدش دیگه خدا بزرگه یه کاریش می‌کنیم. :-دی. تیم رو هم برای داکا و هم برای لاهور ثبت‌نام کردیم.


یک‌شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۳، روز کانتست آنلاین لاهور

کانتست چهار سؤال داشت و پنج ساعت وقت. حدودن ۲ ساعت طول کشید که کل سؤال‌ها حل بشه اما قرار بود که نتایج در روز بعد اعلام بشه. استرس داشتیم. (امیر: دروغ می‌گه. من استرس نداشتم!) امید داشتیم که اون نتیجه‌ی مورد نظر به دست بیاد. دوشنبه هم گذشت اما خبری از نتایج نبود. پیش خودمون فکر کردیم شاید طالبان زده دانشگاهشون رو ترکونده اما سه‌شنبه نزدیک ظهر بود که نتایج رو اعلام کردن و ما با اختلاف زیادی نسبت به تیم دوم، اول شده بودیم. خبر رو به امیر دادم و مذاکرات با دکتر هوشمند شروع شد. 

پس از چندین ساعت مذاکره بین ۱+۲ و امیر بالأخره مذاکرات در روز سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۳ به نتیجه رسید و موفق شدیم ۱+۲ رو راضی کنیم که قصد ما از سفر به لاهور اول شدن است و حسن نیت خود را در کانتست اینترنتی نشان داده‌ایم. سفارت پاکستان در تهران فقط جمعه و شنبه تعطیل بود و ساعت کاریش در روزهای غیرتعطیل ۹ تا ۱۲ صبح یا شاید ظهر و یا شاید ۹ صبح تا ۱۲ ظهر بود. ساعت ۲۲:۱۵ روز سه‌شنبه بلیت گرفتیم و به خیال این که کار ما چهارشنبه به سرانجام می‌رسه و پنج‌شنبه ویزا به دست بر می‌گردیم یزد راهی تهران شدیم. ساعت تقریبن ۲۱:۴۵ بود که مدارک رو فراهم کردیم اما کپی کامل از مدارک نداشتیم و هم‌چنین سه عدد شکم خالی وقت‌نشناس زبون‌نفهم داشتیم که این وسط طلب خوراک می‌کردن. به پیشنهاد دوستان من رفتم ساندویچی و اونا رفتن کپی بگیرن. من سه تا فلافل بزرگ با قارچ و پنیر سفارش دادم اما به دلیل تنگی وقت سفارش یه بنده‌ خدای دیگه که زودتر از من دو تا فلافل کوچیک با قارچ و پنیر سفارش داده بود رو با دیده‌ی منت یواشکی گرفتم. از همین تریبون از اون بنده خدا معذرت‌خواهی می‌کنم. امیدوارم هنوز منتظر آماده‌شدن اون دوتا فلافل کوچیک نمونده باشه و سه تا فلافل ما رو گرفته باشه.

ساعت ۲۱:۵۰ سوار تاکسی شدم و رفتم دنبال امیر و حسین. اونا هم سوار شدن و به سمت ترمینال حرکت کردیم. با چند دقیقه تأخیر به اتوبوس رسیدیم و تصمیم گرفتیم اون سه زبون‌نفهم رو خفه کنیم. بالأخره با هم کنار اومدیم و دو تا ساندویچ رو سه تایی خوردیم. مطمئنم حسین سیر شد (امیر: حسین مگه سیرم می‌شه؟) اما خودم و امیر رو زیاد مطمئن نیستم (امیر: باش تو رو خدا!). 

بعد از شام امیر به قصد انجام فریضه‌ی الاهی نیت کرد و همون‌جا نشسته روی صندلی شروع به نمازخوندن کرد. در همین حین کمک‌راننده بسته‌هایی که توش بیسکوییت و چایی و ... بود رو داشت پخش می‌کرد. به ما سه تا که رسید اول دو تا جعبه به من و حسین داد و چرخید بسته‌ی امیر رو تحویل بده که دید امیر داره دهنش رو مثل ماهی باز و بسته می‌کنه و خم و راست می‌شه و اصلن توجهی به حرف‌های کمک‌راننده نداره. چون دیده بود ما سه تا با همیم برگشت سمت ما و پرسید «این چشه؟ مریضه؟». حسین هم نامردی نکرد گفت «آره. این‌جا دکترها جوابش کرده‌ان، داریم می‌بریمش تهران واسه دکتر». (امیر: پیازداغشو زیاد می‌کنه! بنده‌خدا فقط گفت «آره، داریم می‌بریمش تهران») من که داشتم می‌مردم از خنده، امیر هم کم مونده بود نمازش رو بشکنه و حسین و کمک‌راننده رو بگیره بزنه. کمک‌راننده‌ی بیچاره آهی از اعماق وجود کشید و برای همه‌ی مریضای اسلام طلب شفا کرد، ما هم یه آمین گفتیم و دعا کردیم نماز امیر تموم نشه. بنده‌خدا گفت «هر چی خواستین به خودم بگین یه موقع تعارف نکنین». اینو گفت و رفت. بعد از چند دقیقه فلاسک به دست برگشت اما این‌بار امیر داشت چرت می‌زد. رو به ما کرد و گفت «این چایی هم نمی‌تونه بخوره؟». حسین که دلش یه چایی اضافه می‌خواست گفت «چرا اما باید خنک بشه بعد خودمون آروم آروم بهش می‌دیم.» بنده‌خدا یه آب‌جوش واسه امیر ریخت و همون‌جا کف اتوبوس کنار صندلی گذاشت و باز هم سفارش کرد اگه چیزی خواستیم بهش بگیم. بنده باز هم از این تریبون از اون دوست عزیز کمک‌راننده معذرت‌خواهی می‌کنم که این‌قدر این حسین ... لا اله الا الله. 

بعد از این داستان‌ها تا خود تهران خوابیدیم. صبح خیلی زود بود که به خواهش من ترمینال آزادی از اتوبوس پیاده شدیم و برای رسیدگی به سه زبون‌نفهم به داخل ساختمون ترمینال رفتیم. اون‌جا سه تا نیمرو زدیم به بدن و برای رفتن به سفارت از اون‌جا اومدیم بیرون و سوار مترو شدیم. سفارت خیابان دکتر فاطمی، نرسیده به خیابان جمال‌زاده بود. توی نقشه‌هایی که داخل مترو بود ایستگاه فاطمی رو نشون داده بودن اما من نمی‌دونستم هنوز ایستگاه فاطمی افتتاح نشده. به اصرار من خط عوض کردیم و سوار اون قطاری شدیم که مستقیم می‌رفت میدون فاطمی. وقتی وارد قطار شدیم یه خانمی اعلام کرد که «ایستگاه بعد: شهید بهشتی(!)» یعنی قطار نه تنها در ایستگاه دکتر فاطمی توقف نداشت بلکه یک ایستگاه قبل و بعد از اون هم توقف نمی‌کرد. (امیر: این سعید کلن جزئیات مترو رو درک نمی‌کنه! جدی نگیرین این تیکه‌هاشو. :) ) جاتون خالی از اون ثانیه به بعد قرار شد بار سنگین مسیریابی و پیشنهاد نزدیک‌ترین مسیر از دوش من برداشته بشه و فقط به حمل کیفم و در صورت مورد پرسش قرار گرفتن، پاسخ دادن بسنده کنم. 

ساعت تقریبن ۷:۳۰ صبح بود که به سفارت رسیدیم. اگه اون تابلوی سبز رنگ و پرچم سبز رنگ که به دور چوب خودش تاب خورده بود و به نظر می‌رسید یه چوب سبز بالای یه ساختمونه نبود اصلن نمی‌شد متوجه شد که اینجا سفارت یه کشوره. زنگ سفارتو زدیم. یه صدایی خش‌خش‌کنان گفت برین ۹ بیاین. رو به روی سفارت روی چندتا پله نشستیم که یکی از زبون‌نفهما که من فکر می‌کنم از همه‌ی زبون‌نفهما زبون‌نفهم‌تره طلب غذا کرد و گذر عابران سنگک‌به‌دست و بعضن بربری‌به‌دست ما رو بر اون داشت که به دنبال نونوایی راهی خیابون بشیم. بالأخره با چند آدرس اشتباه و بالا و پایین‌کردن چندتا خیابون هم بربری پیدا کردیم هم خامه‌شکلاتی و شیرکاکائو. رفتیم توی یه ایستگاه اتوبوس نشستیم و شروع کردیم به خوردن. شاید توی اون ده دقیقه که ما توی ایستگاه بودیم شیش هفت‌تا اتوبوس از اون‌جا رد شد اما خدا رو شکر اون‌قدر بافرهنگ بودن که برای این‌ که ما معذب نباشیم توقف نمی‌کردن و به راه خودشون ادامه می‌دادن!

ساعت ۸:۴۵ بود که در سفارت رو باز کردن. یه زیرزمین بود شبیه بیمارستانی که چند سالی هست تمیزش نکرده‌ان. از در که وارد شدیم دو تا برد اون‌جا بود که اعلانات یکیش کاملن به زبان اردو و اون یکی انگلیسی و پارسی بود. داشتیم این برگه‌ها رو می‌خوندیم که دیدیم مدارک مورد نیاز رو نوشته. یه هو جا خوردیم چون در قسمت مدارک مورد نیاز نوشته بود دعوت‌نامه از پاکستان مورد نیاز است. منتظر شدیم تا مسؤول تحویل مدارک اومد. پاسپورت‌هامون رو تحویل دادیم. بین یه دسته کاغذ شروع کرد به گشتن و تقریبن توی (۱)O به ما گفت که دعوت‌نامه ندارین و باید دعوت‌نامه داشته باشین. شرایط و هدف از سفرمون رو بهش گفتیم. اونم گفت که نمی‌تونه واسمون کاری بکنه و بی‌دعوت‌نامه فتیره! ما دست از پا درازتر از سفارت اومدیم بیرون و یه کافی‌نت پیدا کردیم و موضوع رو از طریق ایمیل به دکتر عمر سلیمان گفتیم و ازش درخواست کردیم که هر چه سریع‌تر بهمون جواب بده.  

تا ظهر چند باری ایمیلو چک کردیم اما خبری نبود. دیگه کم‌کم صدای اون زبون‌نفهم‌ها هم داشت در می‌اومد. یه جا نوشته بود «هات‌داگ با نوشابه ۵ تومن». اینا هم که زبون‌نفهم، هی گفتن «بریم، بریم». رفتیم خوردیم. چشمتون روز بد نبینه. یه دل‌درد خفیفی گرفتیم و سیر نشدیم. البته بازم شک دارم که حسین سیر شده یا نه. (امیر: عمرن!) چند دقیقه‌ای پیاده رفتیم تا به پارک دانشجو رسیدیم. یک کم اون‌جا استراحت کردیم و تصمیم گرفتیم بیخیال پاکستان بشیم اما باز نظرمون عوض شد و تصمیم گرفتیم اون شبو تهران بمونیم و منتظر دعوت‌نامه باشیم. من هر وقت می‌رم تهران و مجبور می‌شم شب بمونم به یاد مهدی و محمد، دو پسر دایی عزیزم که فقط موجبات زحمت این دو رو فراهم می‌کنم، می‌افتم. به محمد زنگ زدم و جریان رو گفتم. اونم گفت که توی بازار تهران مغازه گرفته و تا ساعت پنج اون‌جاس و از من خواست که با بچه‌ها بریم بازار. ما هم چاره‌ای نداشتیم و رفتیم. نماز رو توی مسجد بازار خوندیم و رفتیم پیش محمد. دوباره داستانو براش گفتیم. اونم یه چندتا پیشنهاد داد واسه دعوت‌نامه و به چندجا هم تلفن کرد اما بی‌فایده بود. ساعت تقریبن شیش بود که بهش گفتیم باید ایمیلو چک کنیم. اونم من و حسین رو کارگاه گذاشت و خودش با موتور امیر رو برد به کافی‌نت. یه چند دقیقه‌ای منتظر موندیم که مهدی هم اومد. داستانو واسه اونم گفتم و اندکی بعد محمد و امیر از راه رسیدن. امیر قیافه‌ی ناراحت داشت و محمد هیچی نمی‌گفت. بعد از چند ثانیه سکوت، امیرجان به حرف آمد و گفت «بچه‌ها باید بیخیال پاکستان بشیم چون هنوز خبری از دعوت‌نامه نیست و احتمالش کمه که تا فردا دعوت‌نامه‌ای به دستمون برسه». دوباره چند ثانیه سکوت کردیم و ناراحت بودیم. یه هو امیر گفت «خب دیگه! ناراحت نباشین. دکتر عمر سلیمان گفته تا آخر شب دعوت‌نامه رو می‌فرسته». خیلی خوش‌حال شدیم.

داشتیم خوش‌حالی می‌کردیم که یه هو صدای بوق خاور اومد. می‌خواستن خاورو بار کنن و ما هم دیدیم دور از رسم مردونگیه که بعد از این همه زحمت یه ذره کمکشون نکنیم. بهشون کمک کردیم و راه افتادیم. 

ساعت حدودن ۱۰ بود که شام خوردیم و بعد از اون چون به حسین قول داده بودم رفتیم فوتبال تو سالن نه دی. بعد از یک روز خیلی سخت و اون فوتبال آخر شب هر سه خسته و کوفته خوابیدیم که فردا صبح زود بریم سفارت. خیالمون از دعوت‌نامه راحت شده بود. به سمت سفارت حرکت کردیم. سریع خودمونو به سفارت رسوندیم و پاسپورت‌ها رو به همون آقا دیروزیه تحویل دادیم. دوباره دعوت‌نامه‌ها رو چک کرد و فوری گفت «دعوت‌نامه ندارین!». ما که متعجب از این پاسخ و زمان پاسخ بودیم بهش گفتیم که دعوت‌نامه‌ها رو بده خودمون چک کنیم. اونم بهمون یه زونکن داد و وقتی چک کردیم دیدیم که انگار واقعن نیست! بهش گفتیم دعوت‌نامه دیشب ایمیل شده، اونم یه تلفن کرد به یکی که مسؤول کامپیوتر و چک‌کردن ایمیلا بود. در کمال تعجب پاسخ شنیدیم که ایمیلی نیومده. ما که کاری نمی‌تونستیم بکنیم باز به همون نتیجه‌ی همیشگی رسیدیم که بیاین بیخیال پاکستان شیم.

با یک بدبختی غیرقابل‌توصیف سر صبح پنج‌شنبه یک کافی‌نت باز پیدا کردیم و میلمونو چک کردیم. بنده‌خدا عمر سلیمان دعوت‌نامه رو فرستاده بود و تو میل امیر هم بود. تقریبن مطمئن بودیم که دعوت‌نامه رفته تو اسپمشون. برگشتیم سفارت و سعی کردیم راضیشون کنیم که اسپم رو چک کنن ولی اصلن در جریان و باغش نبودن که اسپم چیه. امیر با عمر سلیمان تماس گرفت تا دوباره مطمئن شه که حتمن دعوت‌نامه فرستاده شده و عمر سلیمان هم تأیید کرد که آخر وقت دیشب فرستاده. امیر که دید اینا خیلی شوتن، پیشنهاد داد که خودمون بریم دعوت‌نامه رو براشون فروارد کنیم. رفتیم کافی‌نت و امیر دعوت‌نامه رو با یه ایمیل بی‌نام براشون فروارد کرد. برگشتیم سفارت. وقت کاریشون تموم شده بود و مسؤول چک ایمیل طبقه‌ی بالا بود و مسؤول ویزا طبقه‌ی پایین و از اون‌جا تا این‌جا نمی‌تونستن با هم هماهنگ بشن. همین‌طوری بلاتکلیف نشسته بودیم. دوباره به یارو گفتیم چک کنه که ایمیل اومده یا نه. اونم شماره‌ی مسؤول ایمیل رو داد بهمون و گفت خودمون چک کنیم. زنگ زدیم از دعوت‌نامه پرسیدیم، اونم گفت که نیم ساعت دیگه زنگ بزنین. نیم ساعت بعدش زنگ زدیم، گفت که رسیده و ما هم پر در آوردیم(!). (امیر: این وسطا یه بچه‌ای هم تو سفارت استفراغ کرد و اون‌جا رو به گند کشید.) چون ساعت کاری سفارت تموم شده بود و اگه ما اون روز کارمون درست نمی‌شد باید تا یک‌شنبه صبر می‌کردیم و جمعه مسابقه بود به هر زور و زحمتی بود با چک و چونه رفتیم و مسؤول بلندپایه‌تری که با متقاضیان مصاحبه می‌کرد رو دیدیم و شرایطمونو گفتیم. اما اون بهمون گفت طبق قوانین پاکستان، اونایی که مشهدین باید برن مشهد، اونایی که زاهدانین باید برن زاهدان و بقیه‌ی شهرهای ایران باید بیان تهران درخواست ویزا بدن و از شانس بد (شاید هم خوب یا شاید هیچ‌کدام!) ما نخود، نخود، هر کی رود خانه‌ی خود. با من که مشکلی برای درخواست ویزا نداشتم مصاحبه کرد اما مدارکم کامل نبود. کامل بود فقط یکی از نامه‌هایی که داشتم رو به زبان انگلیسی می‌خواستن. این شد که آن روز کار هیچ‌کدوممون به سرانجام نرسید و پس از ساعاتی مشورت و قدم‌زدن هر کدام راهی دیار خود شدیم.


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۸:۰۰
سعید طامه بیدگلی

+حس‌ّش نیست برم هیئت

#بوم، بوم، بوم         بوم، بوم، بوم          بوم، بوم، بوم

-هیئت محله‌ی بالا رو دیدی؟؟

*نه! چه‌طور مگه؟؟!

-پسر دو تا تبل خریدن که اگه با هم بزنن صداش تا خوده خوده کربلا میره.

*نه بابا!! ایول دمشون گرم.

-اون یارو رو میبینی اون بالا؟؟

*کدوم یکی؟؟ همون که کنار در نشسته؟؟ شال قرمزه؟؟ یا اونی که پنج‌تا النگو داره، چهارتاش سفیده، یه زرد هم انداخته بین‌شون؟؟ یا اونی که لاک ناخونش توی تاریکی نور میده؟؟

-نه، اونی که اون کنار نشسته، همون که لباش سبز لجنی‌یه. میبینیش؟؟

*آره!! چه خوشگله.

-دیشب وقتی داشتیم شام میدادیم بهش شماره دادم.

*ایول بابا کارت درسته. بیا بریم هیئت داره حرکت میکنه.

-بریم. چقدر هوا سرده.

*دیگه باید تحمّل کنیم. بالاخره این همه موهامون رو چسبوندیم، نمیشه که زرتی یه کلاه بکشیم روش.

-به‌به نگا کن ببین کی اینجاس!! رسیدن به خیر، کی اومدی؟؟

+همین امروز صبح ساعت دو رسیدم.

*آفرین چه خارجی شدی ساعت صفر، صفر و صفر، صفر دقیقه امروزه یا فرداس؟؟ نکنه دیروزه؟؟

+من برم زنجیر بگیرم میام پیش‌تون.

-اوگی، اوگی.

ٍ#به سلام مهندس چطوری؟؟ خوبی؟؟

+سلام، خوبم، شما خوبین.

#مهندس بچه که بودی گوه‌اخلاق بودی حالا که مهندسم شدی همون گوه‌اخلاقی هیچ فرقی نکردی.

#بوم، بوم، بوم         بوم، بوم، بوم          بوم، بوم، بوم

*حاجی بدو اونجا دارن شیر میدن.

#عزاداران محترم هیئت فاطمی خوش آمدید. مشرّف فرمودین. خوش آمدید.

-محکم زنجیر بزن، ببین چندتا دختر کنار خیابونه.

*مهندس ساعت چنده؟؟

+یازده و ربّ.

-منظورش همون بیست و سه و پانزده دقیقه هست.

#محکم‌تر بزن اون تبل رو، هی شماها با شمام!! بلند جواب بدین.

#حسین علم‌دارت چه شد؟! سقّا و سالارت چه شد؟!

+چند تا حسینیه دیگه باید بریم؟؟

# هنوز سه تا دیگه مونده اونا سال پیش اومدن حسینیه ما، ما امسال باید بریم حسینیه‌شون، اگه نریم ناراحت میشن، سال دیگه نمیان، اگه اونا نیان ما ناراحت میشیم سال بعدش نمیریم. اگه اینطوری بشه تا چند سال دیگه باید در حسینیه رو بست، اون وقت امام حسین غریب میمونه، قربون اون دستای بریده‌ی عباس برم، قربون اون مشک پاره پاره، جانم فدای اون گلوی بریده‌ی علی‌اصغر، بلند جواب بده، حسین علم‌دارت چه شد؟! سقّا و سالارت چه شد؟!

*چندتا شماره دادی امشب؟؟

-همش هزار و چهارصد و سی و هفت‌تا. تو چه‌کار کردی؟؟ دیگه داریم میرسیم حسینیه خودمون زنگ بزن به مزد بگیرای امام حسین بیان حسینیه.بگو نیم ساعت دیگه مزد میدن.

#بشینید میخوام روضه‌ی حضرت علی‌اکبر بخونم واستون، الهی که نفس‌های همه‌تون با نفس‌های آقا علی‌اکبر گره بخوره.

+آقا علی‌اکبر که دیگه نفس نمیکشه.

+سلام، خوبی؟

@سلام، خوبم، تو خوبی؟؟ کی اومدی؟؟

+ممنون، دیشب ساعت دو رسیدم. بیا بریم اون گوشه بشینیم. عصات هم بذار کنار دیوار که گم نشه.

@باشه بریم.

#هوی بچه پاهاتو جمع کن. حسینیه احترام داره.

+مگه نمیبینی عصاشو؟؟ نمیتونه پاشو جمع کنه.

#چشه که نمیتونه پاشو جمع کنه.

+با اجازه‌تون زانوش رو عوض کرده.

#خدا شفاش بده. بیاین بریم مزدتون رو بهتون بدم که بعدش شلوغ میشه زیر دست و پا له میشین.

+فعلن میخوایم بشینیم.

#خلاصه از ما گفتن بود یه موقع دیر نیاین، مزد نگرفته برین خونه.

+باشه.



۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۸:۰۱
سعید طامه بیدگلی

این دومین سالی هست که عید رو کنار خونوادم و توی شهر خودم نیستم :(

هر سال همین عید بهانه‌ای بود برای دیدن همکلاسی‌ها و معلم‌های قدیم اما افسوس که سالی دیگر انتظار باید.

عید همه‌گی مبارک

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۹
سعید طامه بیدگلی

نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لا فتا را...

بنویس اسم مرا در کف دستت ای دوست، تا به هنگام قنوتت نبری از یادم

التماس دعا

۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۳:۲۲
سعید طامه بیدگلی

میلاد مسعود امام زمان عج‌الله تعالی فرجه‌الشریف مبارک


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۵۸
سعید طامه بیدگلی
وقت سفر شده. امیر یه روز زودتر از ما رفت آخه میخواست توی یه جشن تولد (تولد ویکیپدیا) شرکت کنه، اما من و حسین دعوت نداشتیم، پس شب قبل از ثبت‌نام حرکت کردیم، دکتر هوشمند(سرپرست تیم ما) هم به ما قول داده بود که واسه ناهار بعد از ثبت نام، خودش رو برسونه. صبح خیلی زود رسیدیم تهران، چند ساعتی رو با قدم زدن و صبحانه خوردن توی راه‌آهن، گذروندیم تا ساعت کاری متروی تهران شروع شد. خودمون رو با مترو به ایستگاه دانشگاه شریف رسوندیم. اونجا خیلی خیلی اتفاقی امیر رو دیدیم (یه وقت فکر نکنین اونجا قرار گذاشته بودیم) و با هم به سمت دانشگاه رفتیم.
یه کوچولو بین راه، گم شدیم اما زیاد طول نکشید که پیدا شدیم. خودمون رو به محل ثبت‌نام رسوندیم، برخوردشون خیلی گرم و صمیمی بود، اولین سؤالی که همه از ما میپرسیدن اسم تیم‌مون بود و انگشت اشاره من همیشه اونا رو سمت امیر راهنمایی میکرد، وقتی امیر اسم(یزد کا(K) ان(N)) و معنی(علوم کامپیوتر یزد) اون رو واسشون میگفت اونا بهش میگفتن چه باحال، چه جالب و... اما نجوایی از درون‌شان به گوش می‌رسید که میگفت خب آخه فازت چیه. خلاصه توی همین پرسش و پاسخ و نجوا بودیم که امیر شخصیتی دوست‌داشتنی رو به ما معرفی کرد البته اون معرفی نکرد ما خودمون به مرور زمان و با پرسش و پاسخ بدون نجوا فهمیدیم محمدرضا حق‌پناه کیه. تی‌شرت‌ها رو تحویل گرفتیم و عکس زیر رو باهاشون انداختیم.
acm
از راست : امیر، من و حسین

نزدیک ظهر  دکتر هوشمند هم به جمع ما اضافه شد و با هم به سمت سالن غذاخوری رفتیم. بعد از ناهار یه کانتست تمرینی برای آشنایی تیم‌ها با سیستم مسابقه و داوری برگزار شد. بعد از اون به سمت سوییتی که دانشگاه یزد برای ما در نظر گرفته بود حرکت کردیم. یه قسمتی از راه رو با اتوبوس، بخشی رو پیاده و باقیمانده‌ی مسیر رو با تاکسی رفتیم. شب رسیدیم به اقامتگاه و یه چایی دور هم خوردیم و کمی گپ زدیم که ناگهان بانگ سهمگینی آرامش اتاق رو بلعید. این معده که گپ و دکتر و مهندس حالیش نیس، وقتی خالی شد صدا میده. تصمیم گرفتیم دنبال یه رستوران بگردیم که دکتر هوشمند پیشنهاد پیتزا دادن و همه‌گی به سمت پیتزافروشی سر خیابون راهی شدیم. توی پیتزا فروشی دکتر هوشمند از من در مورد بیدگل و آب‌وهواش پرسید و منم تمام و کمال بهش جواب دادم بطوریکه هروقت من رو میبینه میپرسه از بیدگل چه خبر؟! بعد از شام به سمت اقامتگاه رفتیم و دوباره یه چایی خوردیم و نشستیم. اندکی صحبت و استراحت کردیم و بعد خوابیدیم که فردا صبح زود از خواب بلند شیم و بریم به سمت دانشگاه.
صبح زود بیدار شدیم و خودمون رو به دانشگاه رسوندیم.
وقت مسابقه بود. همه آماده بودن. مسابقه شروع شد، اولین سؤال رو بین کل شرکت‌کننده‌ها امیر حل کرد و بعد از اون دو سؤال دیگه هم حل کرد و البته کد دو سؤال دیگه هم فرستاد اما چون در یک ساعت آخر مسابقه این کار رو کرد، قبول یا رد شدن ‌کد به مراسم اختتامیه موکول شد.
دقیقن کاری که من توی این پنج ساعت مسابقه انجام دادم هیچی بود. سه ثانیه مونده تا مسابقه تموم شه که شمارش معکوس از جانب شرکت‌کنندگان البته از طرف باتجربه‌ها شروع میشه و با صفر شدن شمارش، همه به سمت بادکنک‌ها حمله‌ور میشن (به ازای حل هر سؤال یه بادکنک به میز تیم میچسبونن). آنچنان این بادکنک‌ها رو مورد حمله قرار میدادن که من به شخصه فک میکنم اینا اصن اومده بودن واسه بادکنکش، دقیقن مثل حالتی که میری روضه واسه شامش. بعد از اون همه حمله موقع ناهار شد. سالن غذاخوری طبقه‌ی پنجم بود و همه جلوی آسانسور جمع شده بودن و برای ما راهی جز پله‌های ساختمان نبود، البته افراد زیادی به حال و روز ما دچار بودن. ناگهان فکری به ذهن بنده خطور کرد تا از شّر پله‌ها راحت شیم و بیش از این موجب رنجش شکم نشیم. پیشنهاد من این بود که بریم طبقه دوم و از اونجا سوار آسانسور شیم. دوستان همه‌گی مرا لبیک گفتند و سوار شدیم. آسانسور به سمت پایین حرکت کرد و در طبقه همکف توقف کرد، در باز شد، همه منتظر بودن ما پیاده شیم، اما از عمل شوم ما خبر نداشتند، به زور دو نفر دیگه هم سوار شدن و آسانسور به سمت بالا حرکت کرد.
بعد از ناهار دکتر هوشمند از ما جدا شد و به ما سفارش کرد که زود حرکت کنیم تا به قطار برسیم (ساعت حرکت قطار نیم ساعت بعد از پایان مراسم اختتامیه بود).
، ما نیز او را با یک بله قربان محکم بدرود گفتیم و به سمت مراسم اختتامیه حرکت کردیم. در مراسم، تکلیف اون دو سؤال هم مشخص شد(هر دو غلط بود) و رتبه‌ی دهم، بین تیم‌های شرکت کننده برای تیم ما و چه بهتر که بگویم برای امیر و حسین (خدایی من هیچ نقشی نداشتم) رقم خورد. پس از دریافت جایزه به سرعت خودمون رو به یه تاکسی رسوندیم و اونم که عجله‌ی ما رو دید قیمت بالایی رو به ما پیشنهاد داد و ما هم از سر ناچاری قبول کردیم.
وقتی رسیدیم به ایستگاه راه‌آهن قطار به همراه دکتر هوشمند به سمت یزد حرکت کرده بود و اینگونه شد که از قطار جا موندیم. پس از اندکی تفکر به دوستان پیشنهاد دادم که بریم خونه‌ی ما (آران و بیدگل)، اولش گفتن نه، اما با اصرار من راضی شدن و به سمت بیدگل حرکت کردیم، که امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه.
از تمام دوستانی که مرا در این راه دلگرم و دلسرد کردند و مرا یاری کردند بسیار سپاس‌گزارم.
و از تمامی مخاطبینی که منتظر موندن تا این خاطره تموم شه تشکر و قدردانی میکنم.
۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۳
سعید طامه بیدگلی
همانا ارزشمندترین بی‌نیازی عقل است و بزرگ‌ترین فقر بی‌خردی است و ترسناک‌ترین تنهایی خودپسندی است و گرامی‌ترین ارزش خانوادگی اخلاق نیکوست.
امام علی(ع)
میلاد امام علی مبارک.
۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۰۰
سعید طامه بیدگلی